عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟
قرار نبود ابن طور بشود. قرار نبود عاشق بشویم. قرار بود جذابیت و علاقه و اشتراکاتی اگر بود٬ فکر کنم به تصمیم در مورد آینده--که البته آینده به خودی خود٬ ترسناک بود.
تا اینکه رفتم ایران. حضورش گرم بود و پر از حس. نه که از اول بفهمم. بار اول که دیدمش٬ بی احساس ترین موجود دنیا بودم. ذره ذره فهمیدم. آرام آرام جان گرفت چیزی در روزهای آخر اسفند. روز اول فروردین شد و من بعد از هفت سال از آخرین باری که در یک رابطه جدی بودم٬ توانستم به کسی بگویم که دوستش دارم.
از همان اول اما می دانستیم که موانع٬ یکی-دوتا نیستند. که این راه٬ جایی دو شاخه می شود. هنوز هم ور منطقی ذهن مدام نهیب می زند٬ نه به اینکه فیلسوف آدم درستی نیست. نه٬ که هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میبینم پاکی نهادش را. عقل اما می ترسد از آینده. از شکستن این شاخه گلی که در این یک ماه و اندی که از روییدنش می گذرد٬ از جانم مایه گذاشته ام برای حفظش. که شاید تن ظریفش تردتر از این باشد که تاب بیاورد درشتی های زندگی را.
فیلسوف٬ با همه تفاوت هایش با من٬ بخشی از من است. بخشی که جایی گم شده بود٬ جا مانده بود. فیلسوف اگر ده- دوازده سال پیش سر راه من قرار گرفته بود٬ احتمالا این علاقه بین مان شکل نمی گرفت. من مغرور بودم و لجوج و او٬ کله اش باد داشت هنوز. ما دو تا را با همین تجربیات و احساسات امروزمان اما اگر کسی می برد به آن سالها٬ کلی می توانستیم عاشقی کنیم و آینده مان را بسازیم در اوج جوانی مان.
چند روز پیش دومین موی سفید را هم در سرم دیدم. تن من دیگر بیست ساله نیست لابد. من خواستم عهد نشکنم در همه این سالها. و فکر کنم که نشکاندم٬ یا به طور جدی نشکاندم.
می شود خدایی باشد و این همه عشق بین من و فیلسوف را ببیند و باز هم راضی نباشد؟ خدایی که من شناخته ام٬ زمین و آسمان را آنقدر می چرخاند تا راه ما جایی به هم برسد و همسفرش شوم٬ همسفرم شوم: محرمم باشد٬ محرمش باشم.
- ۹۷/۰۲/۰۷