که پریشانی این سلسله را آخر نیست
کاش بهم می گفت که می بینتم٬ می شنوتم. که نمیگذارد سرگردان بمانم.
باید بلند شوم. باید کاری کنم. بس نیست این رخوت تهوع آور؟
در زندگی حرفه ای من٬ چیزی وقتی انگار اشتباه رقم خورده. چیزی که خودم هم نمی دانم چیست ولی انگار قصد ندارد رهایم کند. ولی مشکل فقط این نیست. زندگی شخصی ام هم مدام تهی تر شد. نه ویولتی هست٬ نه دل و دماغی برای ورزش که البته همیشه چالشی بوده در زندگی ام٬ و نه دیگر حسی برای همان نقاشی هایی که برای دل خودم بودند. بخش عاطفی زندگی هم شده پر از ترس و تردید. فیلسوف را دوست دارم٬ اما... کسی مدام زیر گوشم می گوید که ادامه این راه اشتباه است. سین بهم گفت چرا ما همه اش دنبال درستی و غلطی کارمون هستیم؟ چرا مدام می ترسیم که اشتباه کنیم؟ من جوابی نداشتم.
هنوز روزه نگرفته ام. با این وضعیتی که مدام در رفت و آمدم و مدام تشنه٬ اصلا نمی دانم روزه خواهم گرفت یا نه. یک چیزی کم است انگار. آخرین مهمانی افطاری که دعوت شدم٬ جایی حوالی سال ۸۹ باید باشد. چند سال پیش هم یک بار همکار سابق (بله همان که این اواخر٬ تحملش سخت شده بود)٬ مرا برد خانه اش که با هم افطار کنیم. ولی خب حال و هوای افطاری دعوت شدن نداشت. چیزی همان سالها در ایران٬ گم شده لابد. حتی این روزه های نصفه نیمه ای که در این چند سال اخیر گرفتم هم چیزی کم داشت. کدر شده ام فکر کنم. امسال کدرترم.
هنوز تاب می خورم بین دین داری به عادت٬ کمال گرایی در پیروی از قواعد نوشته و نانوشته٬ شک و تردید و خستگی٬ و دلی که هنوز هم مامنی نزدیک تر از خدایش نمی یابد.
- ۹۷/۰۲/۲۹