امروز برف میآمد
چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ق.ظ
روز اولی که سمیر، شرایط کار را برایم توضیح داد، با لحنی نیمهشوخی گفت که چهل درصد از این کار دکتر بودن است! و بعد توضیح داد که آدمها نیاز به حرف زدن دارند و من باید بتوانم بشنومشان. در این مدت که دارم کمکم دانشجوها را میشناسم، بیش از دکتر و روانشناس بودن، موضوع را توانایی درک آدمها و همدلی کردن و البته کمک کردن به روشن شدن مسیر پیش رو میبینم. و البته، سمیر در این کار بسیار موفق بوده و من از او خیلی یاد میگیرم.
دو دانشجو داریم که وضعیت درسیشان خوب نیست و درسهای زیادی را قبول نشدهاند. دیروز یکی از این دانشجوها، برای دومین بار در یک درس (که امتحانش شفاهی بود) قبول نشد. با توجه به بقیه نمراتش، وضعیت ادامه تحصیلش خیلی نامعلوم است و البته روحیهاش هم هیچ خوب نیست.
امروز جلسهای دونفره داشتیم. حرف زد. حرف زدم. از خودش گفت. از خودم گفتم. بهش گفتم که برای من مهمترین چیز این است که این تصوری که از خودش ساخته که لیاقت چیزی را ندارد، درست شود. بهش گفتم پیش از اینکه ادامه تحصیلش در این برنامه اولویت من باشد، اولیت من این است که او چیزی یاد بگیرد، چه از نظر علمی و چه از نظر رشد شخصی. وقتی از بچگیاش برایم گفت، به سختی جلوی اشکها را گرفتم. گفت که از بچگی باید لیاقتش را اثبات میکرده چون که مادرش را در چهار سالگی از دست داده و خالهاش بزرگش کرده. و خب تو نمیتوانی از خالهات چیزی بخواهی همانطور که از پدر و مادرت میخواهی، باید مدام لیاقتت را ثابت کنی. و بعد با بغض گفت که نمیداند پدرش کیست. آنقدر این جمله را با غم سنگینی گفت که هنوز سنگینیاش روی دوشم است. در آن لحظه که در آن اتاق شیشهای میان راهرو، من روبهروی کسی نشسته بودم که برایم از شخصیترینهای گذشتهاش میگفت و چشمانش تر میشد، فکر میکردم که چقدر آدمها فراترند از آن چهار تا کاغذ و مدرک مسخرهای که قرار است تعریفشان کند.
آخرش گفت: «میتوانم بغلت کنم؟» و من گفتم حتما. حال جفتمان بهتر بود.
- ۹۷/۱۱/۰۳