"و لا یمکن الفرار من" آغوش تو!
بعضی روزها سخت ترند، تلخ ترند، بی رحم ترند. جوری خودشان را می کوبند توی صورتت که مات و مبهوت می مانی. اولش گریه می کنی و بعد می بینی توان گریه هم دیگر نداری. تازه می فهمی آنقدرها که فکر میکردی قوی نشده ای و هنوز بی انصافی آدمها می رنجانتت. رنجشی آنقدر عمیق که بنشینی مرور کنی که از هفت سالگی تا به امروز چقدر نا رفیق داشته ای مثلا!
این جور موقع ها.... بگذار اشک هایت روان شوند اما نگذار با خود ببرندت! اگر کسی را در کنارت داری که همدلی بلد است، حرف بزن با او. اگر نداری اما، هیچ نترس. بنشین سر سجاده ات. قرآن بخوان، حافط بخوان، منطق الطیر بخوان، کشکول بخوان، مناجات های خواجه عبدالله را بخوان...
صبح بعد که از خواب بلند می شوی دیگر آنقدرها مهم نیست که آقای فلان آن کار را کرده یا خانم بهمان. مهم دیگر تویی و او و آنچه او برای تو خواسته است. و این تویی که اگر عاقل باشی خودت را محکمتر در آغوشش جا می کنی و دلت گرم می شود. اگر هم نه که مثل بچه های لجوج خودت را می کشی کنار بی آنکه بدانی هرجا بروی باز هم در آغوش خودش هستی!
- ۹۳/۰۹/۱۹