آن دور نزدیک
صبح امروز، هر کار می کردم نمی توانستم از تخت خوابم بکنم. به سختی بلند شدم و شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت محل کار. داشتم با خودم فکر می کردم که نزدیک به نیم ساعتی تاخیر داشته ام، که دیده ام درها کاملا بسته است و هیچ فردی در ساختمان دیده نمی شود. کمی که فکر کردم شک کردم نکند تعطیل بوده ایم و من حواسم نبوده است! محل کار من طوری است که یک سری تعطیلات مخصوص به خود دارد. خلاصه با یک تلفن فهمیدم که بله امروز تعطیل است و من در واقع اگر حواسم می بود از سه روز تعطیلی شنبه، یکشنبه و دوشنبه بهره ها می توانستم ببرم. با این حال، خوشحالی ام از این خبر کم شباهت به ذوق تعطیلی مدرسه ها به خاطر برف نبود!
***
چند روزی است که مدام در معرض نوشته های افرادی قرار می گیرم که عزیزی از دست داده اند. خیلی دارم فکر می کنم به بی اعتباری این دنیا و سرنوشت محتوم همه مان. به اینکه چطور می شود که در یک ثانیه و یا حتی کسری از ثانیه همه چیز تمام می شود. به اینکه همیشه ته دلمان احساس می کنیم این پر کشیدن ها مال بقیه است و به این زودی سراغ ما و اطرافیانمان نمی آید. به اینکه گاه، چقدر زود دیر می شود... به اینکه آنچه آنقدر دورش می پنداریم، چقدر نزدیک است.
به چیزهای دیگری هم فکر می کنم: به اینکه آنها که می روند، در واقع یک قدم از ما به حیات ابدی نزدیک تر شده اند. به اینکه اگر حجاب دلهایمان نبود، بین این دنیا و آن دنیا آنقدر فاصله نبود. به اینکه خدا، جاودانگی ابدی مان را وعده داده است، اما قرار بر دوام گذرگاه اعتباری دنیای ماده نبوده است. به اینکه آن دنیا، همین جاست و ما در همین لحظات داریم رقمش می زنیم...
پیشنهاد می کنم خانم صبور را بخوانید و دعایش کنید. برای دل صبورش دعا کنید. بی گمان، خدا تنهایش نمی گذارد... خدایی که مصلحت زندگی خانم صبور و همسرش را این گونه رقم زد. صلاح و مصلحتی که هر دو خواسته بودند...
______________________________________________
* ادامه تنها در خانه جدید کمی تاخیر افتاد به سبب تغییر حال و هوای این روزهایم.
- ۹۲/۰۳/۰۶