امروز یاد خاطره ای از گذشته ها افتادم. آنقدر این خاطره، زنده و تازه جلوی چشمانم آمد که تمام حس آن روز برایم دوباره تکرار شد...
سال 88 بود. چند روز قبل از بله برون. نامزد سابقم، مطابق معمول با پنهان کاری و جواب های سربالا، تکلیف را روشن نمی کرد که بالاخره برای بله برون کیک و یک عدد انگشتر را می آوردند و یا دست خالی قرار است تشریف بیاورند! یک جورهایی هم در بین حرفهایش می گفت مادرم گفته برای خواهرت چیزی نیاوردند، ما رسم نداریم چیزی ببریم! راستش برای من نه کیک آنقدر مهم بود، نه انگشتر، (من نه مهریه ای از او خواسته بودم و نه خانواده ام از او تعهد مالی و ملکی دیگری مطالبه کرده بودند. مهریه ام 14 سکه بود.) اما دلم می خواست لااقل رسمی که به گونه ای همه گیر است، در مورد من هم اجرا شود و برای ورودم به خانواده شان احترام و رسمیت قائل شوند. به خصوص که قرار بود مراسم خوب و آبرومندی در خانه خودمان بگیریم، البته فقط با شرکت خانواده درجه اول خودم و او. در هر حال، من هم برای یک سره کردن کار و اینکه به او بفهمانم که نباید دست خالی بیاید دوستانه مطرح کردم که چند روز مانده به بله برون برویم و مدل های کیک را ببینیم. او هم موافقت کرد و راه افتادیم به سمت شیرینی فروشی های خوب تهران. من کلا آدم بدغذایی هستم و هر نوع شیرینی نمی خورم. در میان همه قنادی ها، کارهای «قنادی شیرین» را بیشتر دوست دارم. در آن روزهای گرم تابستانی، بعد از سر زدن به چند قنادی، سراغ قنادی شیرین هم رفتیم. کیک عروسی برادرم را هم چندین سال پیش از همین قنادی خریده بودیم.
مدل ها را دیدیم و از قیافه او می شد فهمید که خیلی مایل نیست از این قنادی خرید کند و حتما با خود فکر می کرد نباید اول کاری انقدر به نظر من بها دهد. من نظرم این بود که با توجه به اینکه در این مراسم فقط خانواده او و خانواده من هستند، کیک کوچکتری بگیریم اما با کیفیت بهتر . طبق معمول آن روزها، او صریح مخالت نمی کرد و تنها گفت: آخه خواهر زاده های من خیلی کیک دوست دارند و نصف یک کیک را می خورند! ( حالا یکی نیست بگه شما که اصلا رسم نداشتید!) نمی خواهم وارد جزئیات شوم اما این نشانه ای بود از اولویت و ترجیح عجیب و غریب آن دو خواهرزاده تخس در همه ابعاد زندگی آن خانواده. حتی قبل از بله برون گفت، بچه ها هم می آیند خانه تان و اگر خراب کاری کردند هم فدای سرشان!!!! (تا به حال ندیده بودیم خود مهمان بگوید فدای سرشان!! و اگر بدانید که چه کردند آن شب و چه به روز خانه ما اوردند و این خانواده خم به ابرو نیاوردند - البته وقتی بچه هاشون از حد گذروندند در نیمه پایانی مراسم،عذر خواهی کلامی کردند اما کلا در شیوه تربیتی شان بچه باید آزاد می بود و تذکری دریافت نمیکرد و حتی گاه می خندیدند به کارهای غیر قابل تحمل آن دو بچه.-.... بگذریم که این خود حدیثی است مفصل و قرار بر بازگویی اش ندارم.)
غرض از گفتن این قصه این چیزها نبود چرا که در آخر هم ایشان نه تنها کیک پیشنهادی من را نخریدند،( نهایتا من کیکی را در قنادی دیگری که در همسایگی قنادی شیرین بود اما قیمت هایش مناسب تر بود، پسندیده بودم.) بلکه دقیقا از همان قنادی کیک آوردند که من گفته بودم شیرینی هایش را دوست ندارم! اما من به رویش نیاوردم و حتی انقدر آن روزها خوشحال با هم بودنمان بودم که این قضیه به چشمم نیامد و کلی هم از کیکی که خریده بود و سلیقه اش تعریف کردم. برویم سر اصل مطلب...
در همان قنادی شیرین، من نوعی از شیرینی تر دیدم که شبیه قطعاتی از کیک بود. از معدود دفعاتی بود که حس کردم باید جز شیرینی هایی باشد که طمع شان را دوست دارم. قطعات مثلثی این شیرینی شاید اندازه یه کف دست یا کمی کوچکتر بود. من به شدت کم غذایم و اصولا چیزی را که هوس می کنم، سریع دلم را می زند. در عین حال قصد خرید شیرینی و بردن به خانه هم نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتیم 4 یا 3 قطعه از این شیرینی بخریم. مرد جوانی که پشت دخل بود وقتی فهمید دانه ای می خواهیم (چیزی که در مورد شیرینی های بزرگ اصلا غیر مرسوم نیست) با نوع رفتارش نارضایتی را نشان داد، اما نگفت که نمی فروشم و فیش را نوشت. ما هم رفتیم و حساب کردیم و وقتی آمدیم جعبه را بگیریم، مرد فروشنده گفت: "پول جعبه اش هم نشد!"
و این جمله را با چنان لحن تحقیرآمیزی گفت که هنوز اثرش بر من مانده. کلا آدم حاضر جوابی نیستم و شاید باید آن موقع می گفتم: نمی خواهی نفروش، چرا تحقیر می کنی. و یا شاید باید جعبه را پس میدادیم. یا اینکه تقاضا می کردیم با مدیریت حرف بزنیم. و یا باید می گفتیم: در اروپا هیچ گاه شیرینی های قطعه ای را کیلوئی نمی فروشند و همیشه دانه ای فروخته می شود و شما به راحتی می توانید حتی یک عدد شیرینی بخرید.
بله، همه اینها راه حل هایی است که به ذهن می آید. اما در فضای متشنج کشور من که مردم بی بهانه به هم می پرند و هر واقعه ای می تواند سرآغاز کشمکش های طولانی لفظی و حتی فیزیکی شود، تجربه نشان داده که باید خیلی اوقات چشم ها را بست.
تا جایی که یادم می آید نامزد سابقم هم چیزی نگفت. اما خرد شدن او را هم دیدم. حقیقت این است که من دلیلم برای کم خریدن، مشکل مالی نبود و تنها اسراف نکردن بود. شاید اگر آن فروشنده می دانست من کجا زندگی می کنم یا چقدر سفر کرده ام، یا تحصیلاتم چه است و....، رفتارش فرق می کرد. شاید اگر دختری بودم با آرایش آن چنانی و هزاران عشوه و ناز، او نه تنها حرفی نمیرد و بلکه این انتخاب من را ناشی از با کلاسی ام می دانست. و این دقیقا عمق فاجعه است.
اینکه من با ظاهری ساده و در کنار پسری جوان به آن قنادی رفته ام، قاعدتا او را به این فکر می اندازد که این دو جوانی در آستانه ازدواج یا تازه ازدواج کرده و در خیال او از طبقه متوسط به پائین اند. و چقدر دردناک است که چون مرا این گونه می بیند و طبقه بندی می کند، به خود اجازه تحقیر می دهد.
آن مرد جوان، در آن لحظه خود را در اوج میدید و من و نامزد سابقم را موجوداتی بی سر و پا. امروز که با خودم فکر می کنم، فلاکت آن فروشنده در برابر چشمانم پررنگ می شود. چقدر یک انسان باید بی مایه شود که از به رخ کشیدن مثلا ناداری دیگران، لذت ببرد! و این مرد احتمالا خود بارها قربانی چنین تحقیرهایی بوده که می تواند به خود اجازه دهد این گونه رفتار کند. به خصوص که با توجه به فرهنگ جامعه ایران، جا داشت با خود فکر کند که اگر اینها برفرض ندارند، من نباید آن پسر را جلوی شریکش سرافکنده کنم.... و به واقع اگر دلیل کم خریدن ما نداری بود، رفتار او برایم گزنده تر می نمود.
امروز دلم برای فلاکت آن مرد سوخت و آرزو کردم هیچ گاه چنین نباشم، هیچ گاه.
من امروز به برکت این ایام عزیز آن مرد و همه رفتارهای مشابهی که در کشورم از مردمم دیده ام را می بخشم، اما دریع و صد دریغ از عقده های حقارتی که بیداد میکند در جامعه ام، جامعه ای که من هم به آن تعلق دارم.
* منظور از «گدا»، گدا از نظر روحی ست طبعا....