روز عاشوراست.
تمام شب خوابهای مربوط به ایران و آدمهای ایران دیدم. انگار نه انگار که وجهی از زندگیام بسیار دور شده از آن حال و هوا.
روز عاشوراست و از صبح باران باریده و من تمام دوگانگی که در این چند روز پس زده بودم را امروز گذاشتهام در طبقی و زل زدهام به آن. خلاصهاش این است که زندگی خالی از دین را برای خودم دوست ندارم. از طرفی، زیست دیندارانه هزاران پرسش و تعارض در پی دارد و میبینم که چقدر زندگی روزمره من برخی پیچیدگیهایی دارد که زندگی دوستانم از آنها خالی است.
روز عاشوراست و من سردرگمم. یاد سال گذشته میافتم و اینکه چقدر خواسته بودم از روز تاسوعا و عاشورا بنویسم و نشده بود. پارسال، عصر تاسوعا، در حالی که به عادت روزهای بلند تابستان و اوایل پاییز اینجا هنوز هوا روشن بود، از سرکار به مجلس عزاداری رفتم. سالها بود که تنها و در خلوت میگذراندم این ایام را. پارسال احساس کرده بودم که نیاز به تعلق به جمعی دارم.
از ترام پیاده میشوم و بالاخره سالن را پیدا میکنم. از همان بیرون سالن فکر میکنم به حال و هوای بیست سال پیش ایران رفتهام. چند تا کاغذ به در و دیوار است که رویش نوشتهاند برادران. و من سردرگم که پس خواهران چه؟ در همان بدو ورود فکر میکنم چقدر در جزئیات است که برخی کژیهای فرهنگی نمود پیدا میکند. جلوتر بالاخره کاغذی میبینم که سمت خواهران را مشخص میکند. آیا من زیادی غربزده شده ام که این تفکیک جنسیت برایم بیمعنا شده است؟
میروم و غریبانه گوشهای مینشینم. بیشتر جمعیت افغان و ایرانی هستند. بی نظمیهای معمول و شلوغی بچهها توی چشم میزند. بعضی از خانمها مانتوهایی پوشیدهاند که معلوم است سالها پیش از ایران آوردهاند. اینجا انگار که زمان فریز شده است. اینجا در عین حال باغ دلگشایی هم هست برای آدمهایی که مدتهاست هم را ندیدهاند. تقریبا هیچکس را نمیشناسم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکنم. مراسم شروع میشود. چای و خرما میخورم. بیشتر نظارهگرم. سخنران که از ایران آمده حرفهای تکراری میزند. کتاب رستخیز نشر اطراف را که تازه از ایران به دستم رسیده باز میکنم و شروع به خواندن میکنم. یکی از روایتها مربوط به مراسم خارج از ایران است. میتوانم حدس بزنم که داستان روایت شده داستانی واقعی نیست اما فضای پیرامونی داستان بیشباهت نیست به فضاهایی که میشناسم. علیرغم تاریکی و شلوغی اطرافم، غرق خواندنم. دختر کنار دستی نگاهم میکند و میگوید چه کتابی میخوانی. نشانش میدهم. میگوید در مورد چیست. جا خوردهام، انگار حوصله توضیح ندارم. کوتاه میگویم روایت آدمهای مختلف از مراسم عزاداری است. احساس میکنم پاسخم گویا نیست. خودم گنگم. جایگاه خودم را نمیدانم. در آن میانه، یادم میآید چند وقت پیش که داشتم با یکی از استادها حرف میزدم، آمدم اسمی را تلفظ کنم که نمیدانستم چیست، استاد تلفظم را اصلاح کرد و گفت این نام یک مشروب است. بعدها فهمیدم که مشروب نسبتا معروفی است. خجالت کشیده بودم از این که این نام را نمیدانستم. وسط مجلس امام حسین، بیپرده با خودم رو بهرو شده بودم. نسبت من با اطرافم چیست؟ چرا آنقدر در پی پذیرفته شدن بودم و چرا ندانستن نام یک مشروب شرمزدهام کرده بود؟
سینه زنی شروع میشود. فیلم قسمت مردانه پخش میشود. جوانهایی با خالکوبیهایی روی دست و بازویشان شور گرفته اند. «حسین، حسین» میگویند. من گیجم. تعلق احساسی ندارم به چنین شورهایی. طول میکشد مراسم. از بین همه آنچه میخوانند آنچه دلم را میلرزاند این ابیات است:«امشب شهادتنامه عشاق امضاء میشود...». سعی میکنم ذهنم را خالی کنم. انگار ذهنم پر از قضاوت شده است. گویی یک خودبرتربینیٍ ناخودآگاه اسیرم کرده. مرز بین نگاه نقادانه و خودبرتربینی چیست؟
مراسم تا نیمه شب طول میکشد. نباید آخرین ترام را از دست بدهم. گرسنهام اما نمیتوان منتظر شام ماند. بیرون در خانمی دارد به برگزارکنندگان مراسم اعتراض میکند که بچههای جوان ما فردا صبح زود سر کار میروند، این درست نیست که مراسم اینطور بیبرنامه تا دیروقت طول بکشد. دلم غذا میخواهد اما به خودم تلنگر میزنم که من که برای غذا نیامده بودم. میروم سمت ایستگاه. دیروقت است. ترام نیامده. چند دقیقه بعد یک خانواده افغان میآیند. صبر کرده اند و قرمهسبزی گرفته اند. یک مادر و دو دخترند. با خودم فکر میکنم شاید اگر سریع بروم بشود غذا بگیرم و برگردم. به خودم تشر میزنم که خجالت بکش! سر حرف باز میشود. دختر بزرگتر میگوید من به خاطر غذا نیامده بودم اما بعد از این همه طول کشیدن مراسم، گفتم بی غذا نمیروم. مادرش میگوید گفتم بیا معطل نشویم و برویم ولی دخترم گفت نه من باید غذا بگیرم . غر میزنیم از بیبرنامگی. لهجهشان شیرین است. سوار ترام میشویم. آنها زودتر از من پیاده میشوند. گنگ و گیجم هنوز و دلم قرمه سبزی میخواهد! اما هنوز هم مناسک عزاداری، گویی باری از دلم برمیدارد و شاید بعضی گرههای کور ذهنی را شل میکند. هنوز هم نام حسین بهانهای است برای بازبینی خودم و نسبتم با جهان...
امروز هم با گنگی و تضاد شروع شد. سخت بود برایم خودم را وصل کنم به حال و هوای محرم. یکی از خوبیهای مناسک فردی این است که آزادی زیادی وجود دارد در انتخاب محتوایی که میخواهی بشنوی یا بخوانی. فکر کردم به خودم و دلخوریهایی اخیرم از افرادی که به نظرم قدردان زحماتم نبودند و با بیانصافی با «من» برخورد کرده بودند. حاصل درنگ امروز فکر کردن به سرکشی «نفس» بود. که چطور «منیت» میتواند زمام امور را به دست بگیرد و راهزن لحظات شود. امروز از منیت ترسیدم و شرمنده شدم از طغیانش در وجودم. و البته هنوز پاسخی ندارم برای این سوال که کجاست مرز حفظ حرمت انسان و منیت مذموم.
من پاسخی برای خیلی از سوالاتم ندارم اما هنوز هم شدت تلنگری که دین به من میزند از سایر مفاهیم بیشتر است. هنوز هم اختصاص دادن روزی به امام حسین حواس مرا کمی از «صورتهای عالم» که کفی بیش نیستند پرت میکند.*
--------------
*کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
همچنین آیه ۱۷ سوره رعد: أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا ۚ وَمِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ ۚ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً ۖ وَأَمَّا مَا یَنْفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ ۚ کَذَٰلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ
خدا از آسمان آبی نازل کرد که در هر رودی به قدر وسعت و ظرفیتش سیل آب جاری شد و بر روی سیل کفی بر آمد چنانکه فلزاتی را نیز که برای تجمل و زینت (مانند طلا و نقره) یا برای اثاث و ظروف (مانند آهن و مس) در آتش ذوب کنند مثل آب کفی برآورد، خدا به مثل این (آب و فلزات و کف روی آنها) برای حق و باطل مثل میزند که (باطل چون) آن کف به زودی نابود میشود و اما (حق چون) آن آب و فلز که به خیر و منفعت مردم است در زمین درنگ میکند. خدا مثلها را بدین روشنی بیان میکند.