شاید برای ثبت در تاریخ!
سی و پنج سالهام. تنها زندگی میکنم. در کارٍ خانه خیلی وارد نیستم. هشت ماه است که در دو محل کار به صورت پارهوقت کار میکنم. هفته دیگر، آخرین هفته حضورم در محل کار دوم خواهد بود و از این بابت خوشحالم. استرس محل کار دوم (که برایش حقوقی هم نمیگرفتم) زیاد بود.
از زندگیام میگفتم. در کشوری زندگی میکنم که من به نحو واضحی در آن اقلیت هستم. ظاهر مقبولی دارم و بر آن آگاهم. موهایم زیباست. میدانم که با حجاب و بیحجاب خیلی فرق دارم. میدانم که اگر پوششم با مردم اینجا متفاوت نبود، احتمالا بازخوردهای مثبت بیشتری از جامعه اطرافم و حتی محیط کارم میگرفتم. با همه اینها، هنوز هم که هنوز است قانع نمیشوم که سبک زندگیام را تغییر دهم. سخت است توضیحش. چیزی شبیه قلاب. لابد برخی اسمش را عادت میگذارند. برای من سخت است عادت نامیدن چیزی که آنقدر در تعارض فاحش است با محیط اطرافم. اما راستش دیگر مهم نیست هرکس چه تحلیل بیرونی از آن دارد. من دوست دارم اینطور ببینمش: «او میکشد قلاب را». این یعنی من برگزیدهام؟ اصلا. یعنی تنها راهی که من میروم درست است؟ ابدا. تنها یعنی اینکه در حال حاضر من فکر میکنم اگر زندگیام نیمچه معنایی داشته باشد در این چارچوب است. آسان است؟ نه لزوما. وقتی مثلا کار اشتباهی در جمع کنم و یا در موقعیتی قرار بگیرم که به هر دلیلی احساس شرم کنم، روسری روی سرم سنگین میشود. تازه حسش میکنم. انگار یکهو میشود مرئیترین وجه وجودم.
دل در گرو کسی ندارم و از این بابت خوشحالم. نه اینکه ندانم طعم خوش عشق را که چون اتفاقا آن احساسات غریب را چشیدهام، میدانم که آن شور و اشتیاقها و غلیانها مرا آدمی نمیکند که دوست دارم باشم. دل در گرو کسی ندارم اما گاهی فکر کرده ام که اگر در دنیای دیگری و زمان دیگری زندگی میکردم، شاید زمانی دوستی ملایم من و جرالد رنگ دیگری میگرفت. به هر حال، زور آگاهی به این که من در همین زمان و مکان زندگی میکنم به هر خیال خاماندیشانهای میچربد.
دلم به دوستیهای بافاصله ولی همدلانه با پائولا، ملیسا، ایلیا و جرالد خوش است. یاد گرفتهام که در این مدل دوستی، نباید دنبال دوست صمیمی بود و نباید انتظار کامل فهمیده شدن داشت.
تنها زندگی کردن البته که آسان نیست. اما آنقدر بزرگ شده ام که بدانم که گویی یاری نیست در این دنیا که بتوان کنارش آرام گرفت. تا چند وقت پیش، سادهلوحانه فکر میکردم که میشود یار همفکری داشت و با او مثلا از حال معنوی خودت بگویی و از او بشنوی. خب، خلاصهاش این است که هیچوقت آدمی با سبک زندگی و اعتقادات مشابه و سازگار سر راهم قرار نگرفت و الان میدانم که حتی اگر هم میگرفت، احتمالا شریک عاطفی شدن خیلی چیزها را خراب میکرد.
در مجموع، راضیام و تسلیم. گاه اما ممکن است خسته شوم و کلافه و با خودم از در دشمنی بلند شوم. آنطور وقتها، احساس میکنم موجود بیلیاقت و بیارزشیام. و البته که این حس خیلی فرساینده است.
- ۹۹/۰۵/۲۸
امیدوارم همیشه حالت خوب باشه