رفتن
حدود یک سال پیش بود که نوشتههایش را دیده بودم و بعد مبهوت تسلیم بودنش شده بودم. استیصالی که آن روزها داشتم باعث شد که علیرغم اینکه برایم سخت است چنین درخواستهایی از یک غریبه بکنم، ازش خواهش کنم که برایم دعا کند. گفته بود:«...به روی چشم شما رو دعا میکتم اما بدونید نزدیکتر از شما به خدا وجود نداره، مخصوصا برای خودتون.»
مهدی شادمانی از دنیا رفت. همزمانی رفتنش با محرم انگار که دل را آرام کند که آن همه عشق و ارادتش، بیجواب نمانده. امروز صبح توی تخت بودم که خبر را دیدم و اشکها بود که میریخت. چطور میشود آدم کسی را نشناسد اما رفتنش آدم را اینطور تکان دهد؟
من با اینکه خیلی قبلترها همشهری جوان خوان بودم، چیزی از او نمیدانستم. شناختنش کاملا اتفاقی و به واسطه اینستاگرام بود و اینکه چشمانم به نوشتههایش میخکوب شده بود. نوشتههایش بارها به من تلنگر زد. و امروز در اوج تمام مشغولیتهای دنیایی، رفتنش حواسم را به چیزهایی جمع کرد که مدتی بود گمشان کرده بودم. روحش شاد.
- ۹۸/۰۶/۱۰
سلام.
من ایشون رو نمیشناختم. همین دیشب شناختمشون و همین امروز با دیدن اینکه چه آسمون آبیای از بین ماها رفت غصه خوردم. بغض کردم.
امیدوارم که روحشون شاد باشه.