Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۱۱ مطلب با موضوع «حال نوشت» ثبت شده است

وقتی صاحبخانه موافقت کرد که با درصد کمی تخفیف، خانه را به من دهد، دیگر واقعا خیالم راحت شد که بی خانمان نخواهم بود. کلید را پنج شنبه روزی تحویل گرفتم. خانه نیکا را هم تا دوشنبه صبح می توانستم در اختیار داشته باشم.  این حس دو خانه داشتن هم در نوع خودش، با حال است!


 شنبه و یکشنبه را صرف خرید برای خانه ام کردم. هر وسیله ای که می خریدم و می گذاشتم در خانه جدید، کلی ذوق می کردم. مدام یاد خاطره می افتادم و مسکن مهرش. دیگر خانه نیکا با آن همه تزئینات هنری اش از چشمم افتاده بود!


خلاصه، به لطف برادرم که آخر هفته را آمد پیشم توانستیم کم کم خانه را آماده کنیم. جالب این است که شنبه یک مقدار مواد خوراکی هم خریدیم و من آی کیو همه را در خانه جدید گذاشتم و شب به خانه نیکا برگشتیم و خوابیدیم که یکشنبه صبح زود برای خرید وسابل خانه به جایی خارج از شهر که یکشنبه ها هم باز است برویم. حالا فکر کنید یکشنبه صبح شده و همه جا طبیعتا تعطیل است. برادرم بعد از تمام خستگی های روز قبل می گوید: «چی داری برای صبحانه؟» من هم در کمال اعتماد به نفس می گویم:« خریدها را در خانه جدید گذاشته ام!» یعنی رسما می خواست کله ام را به دیوار بکوبد. یاز خوب است به لطف شیرینی فروشی مراکشی که نزدیک خانه قبلی بود و از قضا یکشنبه ها باز بود، توانستیم صبحانه بسیار خوبی میل کنیم. یعنی من واقعا در امر آشپزی و پذیرایی صفرم و اصولا دو برادر بزرگترم در این زمینه ها فرسنگ ها از من جلوترند. برادرم می گفت:« ببین تو رو خدا همه به کارگرشون غذا میدن که جون بگیره، این ما رو آورده صبحونه هم نمیده...»


 


 به این شکل آخر هفته صرف خرید شد و چراغ یخچال نیکا را هم خریدیم و وصل کردم. آباژور را هم نشان برادرم دادم. با شم فنی و مهندسی مخصوصش، کلید را باز کرد و گفت باید یک کلید جدید بگیریم که برایت وصل کنم. اما متاسفانه آن روز نتوانستیم کلید را بخریم و او باید به شهر خودشان بر می گشت. قرار شد به نیکا بگویم ببینم اگر کلید را بخرم می تواند خودش نصب کند یا نه.



 دوشنبه صبح شد و با آخرین چمدان به سمت خانه جدیدم راه افتادم. سعی کردم همه حواسم را جمع کنم که در این اسباب کشی چیزی گم نکنم اما عرضم به خدمتتان که یک لنگه جوراب گم کرده ام ظاهرا!! که البته باز هم در نوع خودش خوب است!


وسایل را که در خانه جدید گذاشتم، رفتم سر کار. آقا، ما نمی دانیم چه حکمتی است که همیشه دکتر "ع" ما را وقتی می بیند که داریم در توالت را می بندیم و می آییم بیرون!! روز اول کار هم وقتی من رسیدم هر سه استاد داخل جلسه بودند و بعد ما تا رفتیم توالت، موقع بیرون آمدن دکتر "ع" را داخل راهرو دیدیم و سلام و علیک کردیم. کلا انگار میعادگاه ازلی و ابدی ما شده باشد دم در توالت. حالا جالبی ماجرا این است که من گلاب به رویتان در طول روز خیلی کم از توالت استفاده می کنم و از مثلا شش باری که در این توالت را باز می کنم، پنج بارش برای رفتن جلوی آینه و بررسی آراستگی ظاهری ام است. اما فکر کنم دکتر "ع" با خودش می گوید این دخترحتما بیرون روی مفرط دارد!!


خلاصه، آن روز صبح هم قرار بود دکتر "ع" از سفر ده روزه اش به ایران بر گردد. ما تا از در توالت آمدیم بیرون، دکتر "ع" را دیدیم که دارد در اتاقش را باز می کند. یعنی خودم از خنده داشتم می مردم.  ما هم در همان اثناء فرصت را غنیمت شمردیم و همان در توالت چند ساعت مرخصی گرفتیم برای اینکه در خانه باشیم تا مبل و سایر وسایل سنگینی که سفارش داده بودیم را بیاورند.


راستش آن چند ساعتی که در خانه منتظر تحویل وسایل بودم، خیلی لذت بخش بود. آفتاب خوبی پهن شده بود و من روبه پنجره بالکن نشسته بودم و حسابی لذت می بردم.

خوب است کمی از همسایه هایم هم بگویم. همسایه پائینی ام یک زن و شوهر بلغاری با دو فرزند هستند که متاسفانه خوب انگلیسی بلد نسیتند اما خیلی مهربان و اهل کمک هستند. یک پسر نوجوان دارند که او را به عنوان مترجم صدا می کنند. پسرک هم از آن نوجوان های نچسب و گوشت تلخ که اصلا اعصاب مصاب ندارند، است! یعنی،  مامان باباهه، 4 تا جمله می گویند، این پسره تو سه کلمه برای من ترجمه می کنه. مدتی است که عملا  به این نتیجه رسیدیم که با آقای همسایه پائینی، خودمان بدون نیاز به مترجم صحبت کنیم. خانمش اصلا متوجه نمی شود اما خودش نسبتا فهم خوبی دارد و بیشتر صحبت کردن برایش سخت است. البته دانش مقدماتی زبان آلمانی من هم گاهی در فهم بعضی کلمات هلندی به کار می آید و وقتی هلندی حرف می زنند،  تا حد کمی می فهمم چه می گویند. حالا جالب این است که این همسایه  های من از ترک های بلغارستان هستند و من اگر ترکی بلد بودم، نباید انقدر به خودم زحمت می دادم!


و اما همسایه بالایی، یک زن و شوهر پیر هلندی هستند که تا به حال موفق نشده ام درست و حسابی ببینمشان. اما هربار گذری دیده ام، خیلی خوب و مهربان بوده اند. از آن با سلیقه ها هستند که تمام پنجره ها و دیوارها را پر از گل کرده اند. ساختمان خانه ما به این شکل است که دو سری پله رو به خیابان وجود دارد. یک سری پله از پائین و از در خانه همسایه پائینی می آید بالا و به خیابان می رسد.  یک سری پله هم از کنار در خانه من و همسایه بالائی می رود پائین و به خیابان منتهی می شود. در واقع در من و همسایه بالایی کنار هم است. اما در خانه آنها که باز شود باز پله می خورد و به یک خانه دوبلکس می رسد. اما در خانه من، مستقیم داخل آپارتمان باز می شود. این همسایه بالایی، تمام پله های منتهی به در خانه خودش و من را پر از مجمسه های لاک پشت در سایزها و رنگ های مختلف کرده است. بعد، این لاک پشت ها دانه دانه انگار از پله ها پائین آمده اند و آخر پله یک گلدان است که دو لاک پشت آخر که خیلی هم کوچک هستند، یکی شان به گلدان آویزان است و دیگری در خاک گلدان نشسته است. من هم در اولین خریدی که برای خانه کردم، یک لاک پشت کوچک خریدم که بعدا دم درم بگذارم که به نوعی نهضت لاک پشت ها را ادامه داده باشم!


القصه، ما ظهر آن روز وسایل خانه مان را تحویل گرفتیم که دیدیم نیکا دارد زنگ می زند. آهان، این را هم بگویم که به پیشنهاد خاطره خوبم یک گلدان زیبا برای نیکا خریدم و روی میزش گذاشتم (که البته ناگفته پیداست که لنگه اش را هم برای خانه خودم خریدم!) . یک کارت هم کنارش گذاشتم و بازگشتش را خوشامد گفتم. نیکا که زنگ زد، با این جمله شروع کرد:" من سورپرایز شدم!" من هم که فکر کردم از دیدن ابتکارات و سلیقه من غافلگیر شده است، خنده ای کردم و گفتم امیدوارم خوشت آمده باشد. بعد دیدم با عجله می گوید:" بله سفر خوب بود اما الان هرچه نگاه می کنم می بینم کلید اضافه ای که با خودم برده بودم را ندارم، می توانی کلید را به من برسانی؟" خلاصه دیدم که بنده خدا هنوز به خانه نرسیده و چمدان به دست در فرودگاه است و من خوش خیال فکر کرده ام دارد از ابتکارات من تعریف می کند.... ! با اینکه مسیر خانه جدیدم تا خانه قبلی طولانی است، موافقت کردم که کلید را بهش برسانم. خیلی تشکر کرد. وقتی هم را دیدیم ماجرای کلید آباژور را برایش توضیح دادم و در مورد ظرف شکسته هم گفتم که جریمه را می پردازم. گفت بعدا می تواینم در این موارد صحبت کنیم و شماره حساب خواست تا مبلغ ودیعه را برگرداند. بعدتر در ایمیل هایی که رد و بدل کردیم گفت قیمت ظرف 8 یورو بوده است. اما برایم جالی بود که پولش را از مبلغ 200 یوروی ودیعه کم نکرد و همه را برگرداند. اما قرار شد من برای کلید آباژورش یک فکری بکنم و چیزی بخرم که مشکلش را حل کند. نا گفته نماند که وقتی گلدان و کارت را در خانه اش دیده بود، خیلی خوشحال شده بود و کلی تشکر کرد. خلاصه این استرس بزرگ هم به لطف خدا حل شد.


 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
  • دخترچه

خیلی سردرگمم.

برای بیست و هشتم فوریه یک وقت مصاحبه دارم از جایی که کار کردن و حتی کارآموزی در آن،  آرزوی خیلی هاست. شرایط مصاحبه اش چندان آسان نیست و از افرادی هم که آنجا کارآموزی کرده اند شنیده ام که محیط کاری بسیار سخت گیرانه ای دارند. با اینکه چند ماه پیش به تشویق یکی از دوستان خارجی ام که در آنجا کارآموزی می کرد، تقاضای گذراندن کارآموزی در آنجا را فرستادم، الان احساس می کنم عجب سنگ بزرگی برداشته ام!  این مصاحبه در درجه اول به زبان انگلیسی خواهد بود اما به تمام زبانهایی که در رزومه تان ادعا کردید به آنها مسلطید و یا با آنها آشنایی دارید، از شما سوال می شود. و خب من مدتهاست که زبان فرانسوی تمرین نکرده ام. از طرفی عربی اینجانب (علیرغم علاقه وافرم به زبان عربی) مانند بسیاری از هم وطنان، در مکالمه خیلی می لنگد و بیشتر عربی نوشتاری است. حالا مانده ام در این مدت چطور عربی ام را به سطحی برسانم که چندتا جمله لااقل بتوانم بلغور کنم! و در عین حال، چطور لغات فرانسوی فراری از ذهن را برگردانم؟! حالا باز خدا رو شکر که من در این موارد خیلی وسواسی ام و در همان رزومه تاکید کرده ام که آشنایی ام بیشتر با عربی نوشتاری است. یا سطح دانش فرانسوی ام را پائین تر از انگلیسی، اعلام کرده ام.


و مهمتر از همه اینها اینکه تازه امروز به مدد یکی از هم کلاسی های پارسالم فهمیدم که در مصاحبه راجع به یکی از رای های اخیر مربوط به رشته تخصصی ما، سوال می شود و در واقع باید رای را تحلیل کرد. و من هنوز هیچ رایی را برای خواندن پیدا نکرده ام، تا چه برسد به تحلیلش!


حالا یکی نیست به من بگوید که تو خودت می دانی که این دارالوکاله چقدر سخت گیر است و شانس چندانی نداری ( ملیت و حجاب را هم اضافه کنید به موارد مربوطه)، پس چرا استرس گرفته ای؟


چرا؟


دلیلش ساده است: کمال طلبی! من تا چند روز پیش به این مصاحبه به چشم یک تجربه نگاه می کردم. اما هرچه به تاریخ مصاحبه نزدیکتر می شوم،  تصور ضایع شدنم جلوی سه نفر که قرار است برای دور اول مصاحبه ام کنند؛ بدجوری حالم را می گیرد!


حالا اینها را اضافه کنید به اینکه تا ما دوباره کلاس اسم نوشتیم، پیشنهادات کاری- که احتمالا باز هم بی سرانجام است!- روانه شد!! دو پیشنهاد کاری که از قبل داشتم اما گفته بودند هنوز باید صبر کنی، دارد جدی می شود انگار! این دو کار، مشکلات کار اولی را که از مصاحبه اش نوشتم، ندارند؛ اما پیچیدگی های دیگری دارند!


حالا من مانده ام میان یک سه راهی که یکی اش به نحو سختی سربالایی است و آمادگی زیادی می خواهد که متاسفانه من الان آنچنان که باید آمادگی اش را ندارم. دوتای دیگر هم به شدت پر پیچ و خم است و حتی ممکن است مرا به آدمهایی از زندگی ام وصل کند که هیچ علاقه ای به ارتباط مجدد با آنها ندارم از جمله "ف" و حتی یارو!


چه می توانم بگویم جز التماس دعای فراوان!


  • دخترچه

عمیقا معتقدم که تغییر حال بد به خوب، تا حد قابل توجهی می تواند ارادی باشد. با این حال، گاه عوامل بیرونی روند این تغییر و تحول حال را کند میکنند و البته مقاومت درونی ناخودآگاهی هم در برابر این تغییر شکل می گیرد. برای من که اکثر سالهای عمرم در مدرسه و دانشگاه گذشته است، گذران قسمت عمده زمانم در خانه ( که روزی آرزویی دور می نمود!)  رابطه مستقیمی با حال ناآرام روحی ام دارد. این که صبح ها استرس زود بیدار شدن نداشته باشی نعمتی است در نوع خودش که سالها آرزویش را داشتم اما این روزها انگار این تنبلی -و البته بیماری- دارد روز به روز کرخت ترم می کند.


پارسال در یک اتاق و دور ار خانواده ام بودم. شرایط زندگی اصلا آسان نبود. اما شادتر بودم. شاید چون زندگی ام برنامه داشت. امسال، در یک خانه راحت  و با اعضای خانواده ام هستم، اما با همه خوشحالی هایم از بابت داشتن این نعمت، حالم آن طور که باید خوش نیست. حتی گاه احساس می کنم دل تنگی برای وطن، این روزها بیشتر از پارسال به سراغم می آید. نه اینکه همه روز غمبرک زده باشم ها، اما خودم می دانم که آدم سابق نیستم. سعی هم کرده ام در روند زندگی ام تغییراتی دهم. مثلا من همیشه عاشق طراحی بوده ام، اما هیچ گاه فرصت درست و حسابی برایش جور نمی شد. از طرفی، همیشه هم می ترسیدم که استعدادش را نداشته باشم. فعلا دو جلسه با یک خانم دوست داشتنی کلاس داشته ام. به نحو عجیبی آرامم کرده است این کشیدن ها و سایه زدن ها. قبل ترها در مدرسه که بودم،  از معلم های نقاشی ام استرس می گرفتم. شاید چون معمولا ذوقم را کور می کردند و مثل یک موجود بی استعداد نگاهم می کردند! این بار خوشحالم که از آن استرس خبری نیست.



به هر حال، باید قدم های بزرگتری هم بردارم.  این بیماری که فعلا سرجنگ دارد با من. اما به لطف خدا از هفته آینده برنامه زندگی ام قرار است تغییراتی کند. امیدوارم این تغییرات، درجهت مثبت باشد. فعلا که از کار خبری نیست اما شاید با این برنامه جدید و رفتن کلاس، کمی منظم تر شوم و بتوانم لا اقل پای آن مقاله کذا بنشینم که نوشتنش طلسم شده گویا!



دوستی برایم آزمونی فرستاده بود در مورد ارزیابی کیفیت زندگی. چشمتان روز بد نبیند، نمراتم به نحو آبرو بری در اکثر موارد پائین بود! نتیجه آمون را نگه داشتم تا مدتی بعد روند تغییر حالم را بسنجم.



  • دخترچه

باید بنویسم...

باید دوباره بنویسم تا از این رخوت پر از درد رها بشم.


راستش یه اتفاقاتی افتاده که شاید رمزدار بنویسم و اینجا ثبتش کنم. البته شایدم فقط حدسیات من باشه. با این حال، می تونه پاسخ به یه سری پرسش های بی جواب من در مورد گذشته ام باشه.


هنوز منتظر نتیجه درخواست کارم هستم. یه جورهایی همه برنامه هام به هم ریخت چون از یه جایی دعوت به کار شدم اما نتیجه قطعی ندادند و باعث شده همه برنامه هایی که برای یک ماه آینده ام داشتم رو مجبور بشم کنسل کنم تا اگر جواب قطعی اومد، سریع مشغول بشم. می دونید؟ فقط یه مسئله ای هست. کشور محل این کار، کشوری هست که علی الظاهر اون طرف هم در چند ماه آینده آنجا خواهد بود. البته نه در همون شهری که من قرار است بروم. و من اصلا حوصله آدم های غیرقابل پیش بینی را ندارم. هرچند که به خودم قول داده ام که اگر جلویم سبز شود، سریع با پلیس تماس بگیرم. از صمیم قلبم امیدوارم اگر این شغل به صلاح من نیست، جلوی رفتنم به بهترین نحو گرفته شود.


دلم بدجوری هوای حرم امام رضا (ع) رو کرده. توی سفری که به ایران داشتم، هیچ قسمتش مثل این زیارت نچسبید. تا حالا نشده بود انقدر احساس کنم که طلبیده شدم!


  • دخترچه

سلام به دوستای خوبم!

من یه سه هفته ای میشه که پایان نامه رو سابمیت کردم اما شدم مثل یه موجودی که بیماری خواب داره! اگه خونه باشم که خوابم کلا! اگه هم سرکار باشم تا میام می خوابم! یعنی یه وضع داغونی دارم از خستگی مفرط.

اما جونم براتون بگه که خدا رو شکر پایان نامه تموم شدو نمره خوبی هم گرفت.

روزهای آخر پایان نامه نویسی دیگه اصلا نمی فهمیدم کی ام و کجام! هنوزم اتاقم رو گند گرفته و هفته دیگه هم باید برای دو هفته باقی مانده از اقامتم اتاقم رو عوض کنم!

یک روز در شرایطی که دو روز تا دِدلاینم مونده بود، دیدم در اتاقم رو می زنن. با بی حوصلگی لباس پوشیدم و رفتم دم در. دیدم همون مرد جوان هندیه که مدتی پیش تو آسانسور دیدمش. گفت خانمم گفته امشب حتما بیای افطاری. خیلی دنبال اتاقت گشتیم و می خواستیم زودتر دعوتت کنیم. با اینکه خیلی سرم شلوغ بود دعوت رو قبول کردم. خیلی شب خوبی بود. شاید جزئیات رو بعدا بنویسم. فقط همین قدر بگم که اونقدر در اون خونه صفا و صمیمیت بود که اون چند ساعت مهمونی مثل یه جمع خانوادگی نزدیک بهم چسبید. چیزی که توی مهمونی های دوستان اروپائی ام کمتر می بینم.

خلاصه اینکه این مدت من خوب بودم جز اینکه همش خوابیدم! ببخشید اگه نگرانتون کردم دوستای خوبم. دعا کنید اسباب کشی ام هم بی دردسر انجام شه.

راستی خبرهای پیشرفت اون هی داره به گوشم میرسه، از چاپ مقاله بگیر تا رفتن به دانشگاهی که من برای سال بعد می خواستم برم. خب سعی می کنم زیاد خودم رو درگیر نکنم. راستی با اینکه از اون دانشگاه پذیرش داشتم برای یه دوره تحقیقاتی، چون اون هم می خواد توی یه دوره دیگه در همون دانشگاه بره، من اون دوره رو نمی رم و از تصمیمم هم خیلی خوشحالم. آرامش فکر و روح من از همه چیز مهمتره و من دوست ندارم با اون توی یه شهر و دانشگاه باشم. خیلی ها می گن تو نباید به خاطر اون جا بزنی، اما این جا زدن نیست. این تصمیم گرفتن برای آرامش خودمه...

بچه ها از سکوت خبر دارین؟ نگرانشم. این مدت که نبودم خیلی سراغم رو گرفته بود اما دیگه خبری ازش نشده....

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۵۶
  • دخترچه

به لطف سکوت جونم یاد گرفتم یه دست و روی جدی به سرو روی این وبلاگ بکشم! هیچ وقت اهل این کارا نبودم اما دیدم در نوع خودش مزه می ده. :)

نزدیک 35 صفحه دیگه باید بنویسم....

دعااااااااااااااام کنید. 

پی نوشت: کاش یکی هم بود اتاقم رو می تکوند! ظرف و کتاب و لباس توی هم می لوله. قشنگ تصویری که سریال های ایرانی از پسرهای مجرد نشون میدن که چقدر همه چیزشون نامرتب و داغونه و چطوری سر به هوا آشپزی می کنن، من الان دقیقا در همین وضعیتم: با یک گاز تک شعله و یک پلوپز در اتاقم! ( بله دقیقا در اتاق خوابم! چون از اول بدم می آمد به آشپزخانه مشترک خوابگاه بروم، همیشه  در اتاق خواب آشپزی می کنم و به لطف روشویی که در اتاق دارم، همین جا هم ظرف می شویم!)

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۳
  • دخترچه

دیشب کابوس بدی دیدیم و از خواب پریدم.

خواب دیدم "درازه" دوباره غذاهامو دور ریخته. همین طور، یه عالمه آشغال دم اتاقم ریخته و خلاصه شمشیر رو از رو بسته. منم با خودم گفتم دیگه سکوت بسه و  برای مقابله به مثل یه چیزی متعلق به اون رو رو که توی راهرو بود (الان یادم نیست اون چی بود شاید چیزی در حد دمپایی!) دور ریختم. خلاصه کار بالا گرفت و کلی درگیری شد که الان فقط صحنه های درهمش یادمه. آخرین صحنه این بود که من در اتاقم رو یادم رفته بود قفل کنم و این به زور داشت وارد می شد و من سعی می کردم جلوی ورودش رو بگیرم. از شدت استرس از خواب پریدم. گیج بودم و یادم نمی یومد تا کجاش خواب بوده. یه مقدار مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد اون درگیری ها کلا توی خواب بوده!!


صبح که پاشدم دیدم واقعا در اتاقم رو یادم رفته بوده فقل کنم! اصلا امروز یه حال بدی داشتم. صدای راه رفتنش که توی راهرو می یومد حالم بد می شد واقعا!!


می دونید؟ خسته ام. فشار روم زیاده. ضعیف شدم.... نمی دونم جه مرگمه... دعا کنید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
  • دخترچه

یکی از سختی های زندگی در خوابگاه، مشترک بودن سرویس بهداشتی و یخجال و آشپزخانه بین 8 نفر است. 8 نفری که هم دختر هستند و هم پسر. متاسفانه من خیلی در این مورد خوش شانس نبودم و همسایه های چندان خوبی نصیبم نشد. داستان های مفصلی دارم از کثیفی سرویس ها و مشترک بودن بین دختر و پسر و... که اینجا مجال بازگویی اش نیست. اما در بین این همسایگان، پسری دراز و بی ادب وجود دارد که واقعا وجودش مایه سلب آرامشم شده. روز اول که به این اتاق آمدم، فکر کردم مثل اتاق موقتی که داشتم در راهرویی هستم که همه دخترند و بدون ججاب به سمت یخچال رفتم. موقع برگشت به اتاق، این پسرک دراز مرا دید و سلام علیک گرمی کرد. من که جا خورده بودم، جوابش را دادم و به اتاقم برگشتم. چشمتتان روز بد نبیند! از فردایش که مرا با روسری دید، دیگر جواب سلامم را هم نمی داد و مدام جشم غره می رفت. به مرور فهمیدم که از آن دسته آدم های مشکل دار است که در همه جای دنیا پیدا می شوند. یا گرایش های نژاد پرستانه دارد و یا عقده هایی درونی. بارها سعی کردم با لبخند سلام کنم، اما با چشمان سردش زل می زد و راهش را می کشید و می رفت!

تا زمانی که کلاس داشتم، بیشتر ساعات را بیرون بودم و کمتر می دیدمش. با شروع تابستان، خوابگاه خلوت شد و در برهه ای از زمان فقط من و او در راهروی هشت نفره ماندیم. اینجا اتاقی دارد که دو عدد یخجال سایز متوسط در آن است ( نه مثل یخجال هایی که در خانه داریم و نه مثل یخجال های کوچک هتل ها و بلکه بینابین است.) من به دلیل اینکه گوشت و مرغم را از مغازه های خاص تهیه می کنم، مجبورم عمده خرید کنم و فریز کنم. بنابراین همیشه در حد 2/3 کیلو مواد غذایی در جایخی بالای یکی از یخجال ها می گذاشتم. تا به حال هم مشکلی نبود. اخیرا، این پسرک دراز، مواد غذایی من را از جایخی در می آورد و در سطل می ریزد! دفعه اول که  دیدم، فکر کردم شاید اشتباه کرده. بسته مواد غذایی را برداشتم (خدا را شکر در سطل چیز دیگری نبود و غذای من داخل چند کیسه نایلون بود)و دوباره در فریزر گذاشتم. جایی هم گذاشتم که خیلی دم دست نباشد. امروز که صدای پایش را شنیدم، در را باز گذاشتم که بداند من هستم. جند بار رفت و آمد و سر و صدایش می آمد و همین طور سر و صدای جا به جا کردن وسایل در یخچال. وقتی رفتم سمت یخجال، دیدیم باز همان بسته را در سطل گذاشته و رویش را استتار گرده تا من نفهمم!


شاید چند بسته مواد غذایی آنقدر ارزش نداشته باشد، اما صبح من با این عمل زشت واقعا به هم ریخت. بماند که اینجا یکی از گران ترین شهرهای دنیاست و من هم در خرید محدودیت دارم و از هر مغازه ای نمی توانم خرید کنم، اما اینکه جرا یک انسان باید تا این حد خودخواه باشد و یا علاقه مند به آزار دیگری، از اصل قضیه آزاردهنده تر است. اینکه فکر کنی در جایی هستی که دیگری به خودش اجازه دهد به حریمت ( ولو حریم غذایی ات!) وارد شود، حس خوشایندی نیست.


به خدا واگذارش کردم و دعا می کنم زودتر از این دیوانه خانه رها شوم!


پ.ن. همه جای دنیا آدم عقده ای پیدا می شود!


  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۷
  • دخترچه

شروع به کارآموزی در یک سازمان بین المللی کرده ام. حق الزحمه ای نمی گیرم اما به نظرم برای تجربه به دست آوردن، فرصت خوبی است. محیط کار را تا به حال دوست داشته ام. اکثرشان آدم های فهمیده ای هستند که نسبت به تنوع فرهنگی و فکری، با روی باز برخورد می کنند.

ماه رمضان شروع شده و من عحیب هوای ایران دارم. پریروز یک زوج هندی را در آسانسور خوابگاه دیدم.  طبیعتا از ظاهرم فهمیدند مسلمانم. رمضان را تبریک گفتند و شماره اتاقم را پرسیدند تا یک شب افطار دعوتم کنند. با اینکه متاسفانه چند سالی است که نمی توانم روزه بگیرم، خیلی چسبید فکر اینکه یکی دعوتم کنند!


پایان نامه رو استارت زدم. وقت کم است اما باید تمام شود. نمی خواهم تجربه پایان نامه ایرانم تکرار  و بی جهت کارم طولانی شود. می خواهم ثابت کنم که می توانم به موقع تمام کنم.


گاهی که روی پاهایم می نشینم، یک درد آشنا از ناحیه مچ پا به سراغم می آید. این درد، یادآور یکی از بددترین خاطراتم با او و خانواده اش است. بازگویش نمی کنم تا ماندگارتر از این نشود. فقط همین که خدا را شکر که دیگر چنین افرادی در زندگی ام نیستند.


دعایم کنید، همین.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۲
  • دخترچه

از همه کسانی که یادی می کنند از من، ممنونم. اینکه فکر کنی کسی می فهمتت خیلی ارزش داره...

به شدت مشغول درس و کارهای عقب افتاده ام. انگار حس و حال نوشتن نمی آید...



  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۶
  • دخترچه