دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که میشود زینش را پایینتر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمیشود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.
به گلفروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالیاش توی ذوق میزدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همینطور که رکاب میزدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچکدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و میخواست کمک کند.
خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت میگیرم. آشپزی میکنم و ظرفها را به موقع در ماشین ظرفشویی میگذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانهام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.
دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایاننامهاش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، میدانستم که چقدر تلاش کرده اما نمیشد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم میخواست میشد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با اینحال، میخواهم در جشن فارغالتحصیلیشان، از احساسم نسبت به روحیه شکستناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمیگردم، احساس میکنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بیجهت نیمنمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.
کتاب میخوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسانتر شد. همینطور، دارم شروع میکنم به نوشتن چیزهایی که مدتهاست ایدهشان دارد خاک میخورد. پیشنویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمهکاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم و میخواهم جایی منتشرش کنم که حرفهای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود.
زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم میگوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمیفهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بیتکلفند، نمیدانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!
نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد میگیرم که اولویتها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم میدهد، سعی میکنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. اینطوری لحظات گرفتگی کوتاهترند.
- ۱ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۸