درسهای سیوچهار سالگی
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۵ ق.ظ
شب تولدم بود و تنها برنامهای که برای روز بعد داشتم بردن شیرینی ایرانی سر کار بود که همان را هم ترجیح میدادم بیسر و صدا و تبریک برگزار کنم. همان شب، کسی تبریکی فرستاد و من روی تخت نشستم و اشک به چشمانم آمد. در همان حال بودم که ماهی کوچکم زنگ زد. مدتی است که خودش مستقل باهام تماس میگیرد و همان پای تبلتش حرف میزند و بازی میکند. به خاطر او و فقط به خاطر او اشکها را پاک کردم و با او گفتم و خندیدم. میگفت تا ساعت ۱۲ شب به وقت خودت بیدار باش. پرسید چند ساله میشوی؟ و بعد بر خلاف همه که مرا کمسنتر از آنچه واقعا هستم میبینند، چند حدس عجیب زد؛ با سنهای خیلی بالا! و من با خنده اعتراض کردم. صبح باید سر کلاس میرفتم اما به خاطرش تا جایی که میشد بیدار ماندم.
وقتی رسیدم سر کار شیرینیها را روی میز گذاشتم و کنارش یادداشتی کوچک گذاشتم با این مضمون که بفرمایید شیرینی تولد. ایلیا هم یک سری شیرینی منگو از سنگاپور آورده بود. همان کنار میز جلوی در دیدمش. وقتی فهمید تولدم است، گفت نمیشود که تولدت باشد و اینقدر بی سر و صدا، باید جشن بگیری و کاری کنی. گفتم ترجیحم به همین چراغ خاموش بودن است. هر هفته ایمیلی میگیریم که تولدها را اعلام میکند و به دلایل نامعلومی اسم من آنجا نبود. ولی واقعا مهم نبود. بعد با عجله رفتم سر کلاس. قرار نبود خودم درس بدهم اما مسئول این درس بودم. یکی از دانشجوها که از قبل تولدم را پرسیده بود تبریک گفت و وقتی دید انگار حوصله کاری ندارم گفت باید برای خودت کاری کنی. وقتی برگشتم بالا بیشتر شیرینیها خورده شده بود. چند نفری که سر از یاداداشت در آورده بودند، تبریک گفتند. انگار شیرینیهای ایلیا هم به اسم من تمام شده بود! به کانتین رفتم و سمیر و ایلیا را دیدم. نهار خوردیم و من راجع به مسالهای که سر موضوع تحقیقم پیش آمده بود با آنها و ژاکلین حرف زدم. بعدش با ایلیا و سمیر رفتیم که چای و قهوه بخوریم مثلا به مناسبت تولد من. دوباره حرفهایی در مورد تحقیق من شد. از ایلیا دلخور شدم. بعدتر از سمیر هم. و این شد شروع چند روزی دلگرفتگی. بیشتر از همه دلگیر شدم از خودم که چرا اجازه دادم آدمها به راحتی برچسبی به من بچسبانند و بعد نصیحتم کنند. از سمیر دلخور شدم چون اعتراف به اشتباهی که دو سال پیش در اوج صداقت پیشش کرده بودم را همان روز عصر وقتی در ایستگاه ایستاده بودیم، علیهام استفاده کرد. خسته بودم. خیلی زیاد.
چند روز بعدش، کلاس درسم با دانشجوها پر چالش بود. جلسهای بود که باید تمرینی که انجام داده بودند را برایشان توضیح میدادم و برای امتحان هم آمادهشان میکردم. بعضی دانشجوها متوقع بودند و مدام بحث میکردند و اعتراض که چرا فلان جا نمره ازشان کم شده. من خیلی با انعطاف نمره داده بودم و انگار همین پررویشان کرده بود! در مجموع خوب مدیریت کردم شرایط را، اماخسته بودم و روحم زخمخورده بود. به اتاق که برگشتم، جرارد دید که سرحال نیستم. گفت درست بنشین روی صندلی. بعد صندلیام را هل داد تا مقابل قاب محبوبم که از همه چیزهای ارزشمند زندگیام چیزی را نشان میدهد قرار بگیرم. گفت فکر کردم اینها را یادت رفته و دیدنشان کمکت میکند. گفتم حالم بهتر شد.
یک هفته-ده روز بعد وقتی ایلیا آمده بود به اتاق ما و داشت با جرارد و من حرف میزد، به ایلیا گله کردم که البته اصلا موقعیت مناسبی نبود برای بیان آن گله. اشتباهم این بود که رفتارش را در موقعیت مشابه با جرارد مقایسه کردم و گفتم چرا به نظر من رفتار او در آن موقعیت آزاردهنده بوده و در موقعیت مشابه، رفتار جرارد آزاردهنده نبود. مهمتر از همه اینکه این حرفها حتی اگر هم قرار بود زده شود نباید جلوی دیگری زده میشد، ولی خب خیلی یک دفعهای این گله به ذهنم آمد و بعد خودم را سانسور کردم و بعد ایلیا انگار که فهمیده باشد گفت که چیزی میخواهی بگویی که نگفتی و همین شد شروع آن گفتوگو. یک دلیلیش هم این بود احتمالا که در ناخودآگاهم نمیخواستم بیجهت مکالمه دو نفره با کسی ترتیب دهم و در جمع گفتن را راحتتر دیده بودم. بعدش از خودم شاکی شدم که اصلا نباید حتی گله ام را طرح میکردم. از همه شاکی بودم. جرارد که شاهد اینها بود، سعی کرد دوستی کند برایم و گفت بالاخره چیزی روی دلت سنگینی میکرده که گفتی. گفت برو چند روز بعد با ایلیا قهوهای بخور و حرف بزن و بعدش میبینی که مثل سابق باید با او بگویی و بخندی و همه اینها بخشی از رشد آدم است. چند روز بعد اتفاقی با ایلیا با هم برگشتیم و سوار قطار شدیم. در قطار حرفهای معمولی از این ور و آن ور زدیم. بعدش که داشتیم پیاده میشدیم من گفتم یک روزی شاید باید حرف بزنیم راجع به آن روز، دوست ندارم کسی را ناراحت کرده باشم. گفت من فقط در حرف زدنم با تو محتاط شدم این روزها چون میترسم با تو حرفی بزنم و تو برنجی. و من برایش توضیح دادم که مشکل من دقیقا با چیست و بحث کردیم. که البته بحث جالبی نبود و معلوم بود که حرف هم را به سختی میفهمیم. یک جا در بین حرفهایش گفت که خب من خواستم راهحلی بدهم و کمکی کنم، نه اینکه تو فقط ناراحت باشی و گریه کنی. محکم نگاهش کردم و گفتم تو هیچ وقت اشکهای من را ندیدی و من هیچ وقت پیش تو گریه نکردم که به من اینطور میگویی. من فقط یک موقعیت را برای شماها شرح دادم و گفتم چرا به نظرم اشتباه است و به من حس بدی میدهد و بعد شماها شروع کردید به برچسب زدن. گفت منظورم گریه واقعی نبود، منظورم این بود که ناراحت باشی چون میبینم که خیلی با خودت سخت هستی. میدانستم قصدش کمک بوده اما دلخور بودم. گفتم تو هیچ وقت مثلا با سمیر (به عنوان یک همکار مرد) اینطور حرف نمیزنی. بهش گفتم من ولی آنقدر جرات دارم که به اشتباهم اعتراف کنم که نباید آن روز این گله را جلوی دیگری مطرح میکردم و کار بچهگانهای بود و ازت عذرخواهی میکنم. او هم گفت که برایش سخت بوده که آنطور مقایسه شود. ولی اصرار داشت که من دارم قضیه را برجسب زدن میبینم در حالی که اینطور نبوده. آخرش گفت میخواهی همین جا زانو بزنم ازت عذر بخواهم؟ هر دو خندیدیم و تمامش کردیم. اما بعد از آن دیگر همه چیز طور دیگری شد که البته خوب بود. در این مدت، با سمیر و ایلیا در عین احترام و حتی گاهی شوخی، حفظ فاصله میکنم و مسایل کاری را خیلی برایشان باز نمیکنم. الکی لبخند میزنم و میگویم همه چیز خوب است. چند باری ایلیا یا سمیر پرسیدند حالت خوب نیست و محکم گفتم نه خوبم، مشکلی ندارم.
رمضان شد. نهارها که نرفتم، فاصلهها بیشتر شد و این برایم خوب بود که کمی با خودم خلوت کنم. جرارد گاهی از سیبهایش بهم میدهد که افطار کنم. یکی از روزهای هفته پیش حالم خوب نبود و مدام سردم بود. دلیلش احتمالا این بود که مدتی بود قرصهای تیروئیدم تمام شده بود و من تنبلی میکردم بروم قرص بگیرم. با این که میدانم با این دارو نباید شوخی کرد، پشت گوش انداخته بودم. جرارد خواست توجهی انساندوستانه کند به حالم و بعدش یک اشارهای کرد به روزه و اینکه «ما» هم روزه داریم اما بیشتر در مورد تفکر و روح است. شاکی شدم اما مستقیم به رویش نیاوردم. به نظرم تلویحا میخواست بگوید که دارم با روزه به خودم فشار بیجهت میآورم. و من چقدر از چنین مکالمههای مثلا دلسوزانهای دلخور میشوم. فقط با تاکید گفتم برای ما هم روزه فقط بحث جسم نیست. و در ضمن من اگر بدانم حالم بد میشود روزه نمیگیرم، کمااینکه آن روز هم روزه نبودم و حتی خودش دیده بود که چیزی خوردهام. بیشتر از این لجم گرفت که این را قبلا بهش گفته بودم که من احساس خوبی دارم وقتی روزه میگیرم و حتی تاکید کرده بودم که رمضان را فرصتی میدانم برای تفکر و خلوت با خود. اما به نظرم آن نگاه برتری ذاتی فرهنگ سفید اروپایی آنقدر با آدم ها عجین شده که شاید خودشان هم بهش آگاهی ندارند، حتی وقتی در اوج حسن نیت میخواهند کمکت کنند. شب با هم تا ایستگاه رفتیم و کمی سر به سرم گذاشت و من آنطور که میخواستم نتوانستم جوابش را بدهم و بحث را ببندم. چه بد است که آدم در یک زبان و فرهنگ دیگر هیچ وقت نمیتواند آنطور که باید خودش را ابراز کند. انگار آدم بالغ نیست در فرهنگ غیر مادریاش.
در همین مدت، نظری در فرم ارزیابی درسی که این ترم داشتم دیدم که میشد حدس زد توسط کدام دانشجو نوشته شده. و اگر حدسم درست باشد، آنطرف به شدت از اعتمادم سوءاستفاده کرده و اطلاعاتی که با ظرافت از خودم جمع کرده بود را سعی کرده با زرنگی علیهام استفاده کند که البته این کارش هم انشاالله اثری بر موقعیت کاری من ندارد. من آدم تلافی کردن نیستم و اتفاقا آن دانشجو نمره بالایی هم در آن درس گرفت، اما به شدت از خودم شاکی شدم که چرا به چنین آدمی اعتماد کردم.
از روز تولدم تا همین امروز، همه زخمهایی که خوردم از این بود که احساس کردم از اعتمادم سوءاستفاده شده یا اعتماد بیجا کرده ام. چه وقتی به سمیر و ایلیا اعتماد کردم و در مورد یک مساله کاری و احساس بدی که در من ایجاد کرده بود باهاشان حرف زدم و آنها رفتند بالای منبر که احساسی نباش و موقعیت را دراماتیک نکن، چه وقتی دانشجو از در همنظر بودن با من وارد شد تا اطلاعاتی از وضعیت کاریام بگیرد و بعد احتمالا سعی کند علیهام استفاده کند و چه وقتی که بعد از این که اعتماد کردم و چیزهایی از سبک تجربه دینیام گفتهام، باز هم از سوی کسانی که پنج ماه است تقریبا هر روز باهاشان کار کردهام، در همان تعریفهای کلیشهای این کشور از مسلمانان قرار میگیرم.
الان فقط با حفظ فاصله دارم جلو میروم. از هفته بعد اتاقمان از هم جدا میشود و باید اعتراف کنم که از بین همه دلم برای جرارد تنگ میشود چون در مواجهه با مسائل کاری، او اگر راهحلی هم میدهد، معمولا قبلش سعی میکند شرایط و موقعیت آدم را بفهمد (و البته از آنهاست که خیلی اوقات در مکالمات معلوم است که خوب گوش نمیدهد و همین میتواند اعصابخرد کن باشد).
دلم برای تیم هم تنگ میشود. البته او یکی-دو هفتهای زودتر از اتاق ما نقل مکان کرد و این تغییر برای او هم خوشایند نبود. یک روز باید از او بنویسم. خیلی وقت است که میخواهم ازش بنویسم. آن روزی که جرارد سعی میکرد بعد از بحث با ایلیا به من کمک کند هم چیزهای جالبی راجع به تیم گفت که تا به حال به چشم من نیامده بود. یک روز که تیم بهم آواکادو داد و برایم توضیح داد که آواکادو کاشته در گلدان فکر کردم که چقدر تنهاییاش را میفهمم. یک بار هم سمیر پشت سرش دستش انداخت و من گفتم این کار درست نیست و وارد بحث با جرارد و سمیر شدم که البته بعدتر سمیر گفت به حرفهایم فکر کرده و حتی تشکر کرد. آن روزها البته هنوز زخمی نبودم از حس اعتماد بیجا و بیپروا نظرهایم را میگفتم.
شاید تمام مشکل آن باشد که نباید کارت آنقدر جدی شود که ناملایمتش را باعث شکستن اعتمادت به اطرافت ببینی. برای من اما این کار چیزی بود که جای خیلی چیزها را قرار بود پر کند و اتفاقا هم شد یک جورهایی بخش بسیار بزرگی از زندگیام. شاید مشکل دقیقا همین جاست. نه سمیر نه ایلیا و نه بقیه پایشان را که از دانشکده بیرون میگذارند، درگیر مسائل و تعاملات کاریشان نمیمانند. و جالب این است که اگر هم با هم قراری میگذارند برای شنبه و یکشنبهشان، به هر دلیلی تا به حال نشده که به من بگویند که البته برای من بهتر هم است. تجربه آن بار که سمیر و پارتنرش خانهشان دعوتمان کردند، با همه زحمتی که کشیده بودند، برای من خیلی ناخوشایند بود.
برای رهایی از همین چیزهاست که مدتی است که خودم را مشغول خواندن و نوشتنهای پراکنده کردهام و زندگی خیلی بهتر شده. دیگر برای دانشجوها هم چندان حرص نمیخورم و اولیتم را برنامههای خودم قرار میدهم، اینطوری خیلی کمتر سرخورده میشوم.
در همه آن روزهای سخت، تماسهای ماهی کوچکم و توجههایش دلم را گرم میکرد و فکر میکردم تا وقتی او را و خندههایش را دارم، نظر بقیه و حتی بیانصافیشان در حقم ذرهای اهمیت ندارد.
- ۹۸/۰۳/۱۰