در سینه بماندی پنهان
"Chez nous le mot amour ne se dit pas. [...]
Le mot amour, il faudrait un événement considérable pour qu'il vienne une seule fois à nos lèvres – et cela ne présagerait rien de bon.
Des savants ont écrit que, moins un mot était prononcé, plus il se faisait entendre, car, assuraient-ils,
Ce qui ne peut danser au bord des lèvres
s'en va hurler au fond de l'âme
Peut-être.
Des religieux ont écrit aussi que le silence où dort le mot amour était en nous comme un reste de paradis, un vestige de ce temps où les choses brillaient de n'être pas encore nommées, où l'ombre d'un nom ne couvrait pas encore l'éclat des choses.
Peut-être.
Un poète a écrit : Qui appelle son amour s'apprête à le tuer.
Peut-être, peut-être, peut-être."
«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمیشود. [...]
باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند-- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.
فرزانگان نوشتهاند که هرقدر واژهای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش میرسد، زیرا به باور آنان :
آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را میسوزد.
شاید.
دینباورانی نیز نوشتهاند که سکوتی که واژه عشق در آن رمیده است، مانند بازماندهای از بهشت در ماست، باقیماندهای از زمانی که اشیا از نداشتن نام میدرخشیدند، زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود.
شاید.
شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام میخواند، آماده میراندش میشود.
شاید، شاید، شاید.»
چهره دیگر، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار-- که انصافا ترجمهاش عالی است.
کمی کمتر از پنج ماه میگذرد از زمانی که با احتیاط، بسته بودمشان و دیگر توان روبهرویی با آن بسته را نداشتم. گذاشته بودمش کناری به امید اینکه روزی بدانم چه درست است. یادش میافتادم و دلم میلرزید و جرات نداشتم کاری کنم. داشتم لباسهای کثیف را برای شستن جدا میکردم. چیزی افتاد زمین. نامه دکتر بود که پیگیریاش نکرده بودم. از زمین برش داشتم و آمدم بگذارمش روی دراور کوچک مخصوص روسریها. نامه قبلا روی بسته را پوشانده بود. حالا نامه در دست به بسته زل زده بودم. دستم دراز شد طرف بسته، برش داشتم و محکم نگهش داشتم. نامه را همانجا گذاشتم. بسته در دست، لب تخت نشستم. نایلونی که با احتیاط دورش پیچیده بودم را باز کردم. نقشه راهنمای سوار کردن همان دراور کوچک را به عنوان محافظی کاغذی برای نشکستن گنجینهام استفاده کرده بودم. دو لایه کاغذ را باز کردم و به رنگ فیروزهای خیره شدم. کاغذها را دور ریختم. رفتم سمت طاقچه. طاقچه خاک داشت. دستمال آوردم و گردگیری کردم. حالا جایش خوب بود. پای قابی که کارت مادرم را نگه میداشت، گذاشتمش. برگشتم سمت تخت. آن دیگری روی تخت بود. به کاغذ خطدار چشم دوختم. اشک، آرام لغزید. دیگر لزومی نداشت کاغذ جایی پنهان شود. روی صفحه آخر کتاب جا خوش کرد. کتاب را برداشتم و رفتم سمت کمد. قبل از اینکه بگذارمش داخل، دیدم لبم رویش است. هیچ آگاهانه نبود این حرکت و من سخت جا خورده بودم که چرا این کار را کرده بودم.
- ۹۷/۰۹/۱۸