باز آید به سامان
يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ق.ظ
بعد از مدتها رفتم خرید. هوا سرد بود و باد به گونههایم میخورد. حوصله دوچرخهسواری در سرما را نداشتم. پیاده میرفتم و چرخ خرید را دنبال خودم میکشیدم. چیزی تغییر کرده بود: اسیر زندان درونم نبودم. با جهان خارج بعد از مدتها ارتباط برقرار کرده بودم. خوبتر میدیدم اطرافم را. هوا خاکستری بود اما آدمها و ماشینها و درختها و اجناس فروشگاه، خارج از من و ذهنم، وجود داشتند. اینها واقعیتر از هیولاهای ذهن بودند. همینها دورم را میگرفتند و مرا با خودشان میرقصاندند. انگار که بخواهند ریتم زندگی را دوباره یادم بدهند. شبیه معلم اسکیت که میگفت حالا میخواهم یادت بدهم که کمی ریتم داشته باشی و من ناشیانه ریتم را تقلید میکردم و لبخند به لبم میآمد.
- ۹۷/۰۹/۱۸