موهایش را از پیشانی کنار زدم
صبح بود و باید کم کم آماده میشدم که بروم و کارت اقامت جدیدم را بگیرم. یکهو دیدم دارم بلند گریه میکنم. تا اینجا، چیز عجیبی نبود. گریههای بلند در تنهایی را سالهاست که بلدم. یکهو اما دیدم که در بین اشکها دارم بلند به زبان میآورم که من خیلی درد دارم. بعد تصویری آمد جلوی چشمم: هشت ساله بودم. بلوز آستین کوتاه جلو دکمهداری پوشیده بودم که هر تکهاش یک رنگ بود: قرمز، آبی و سبز. خالهای سفید ریزی داشت و روی جیبش گلدوزی بود. کنار مادرم پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان امام تهران نشسته بودیم تا نوبتمان شود و از ترقوه شکستهام عکس بگیریم. اشکها همچنان میریخت که یادم آمد با ابنکه آن روز خیلی نگران بودم و نمیدانستم چه در انتظارم است، غرورم اجازه نمیداد که شکایت یا گریه کنم. بالاخره نوبتمان شد. بعد از چند تلاش ناموفق که رادیولوژیست همه تقصیرش را گردن من میانداخت که بلد نیستم نفسم را حبس کنم، بالاخره عکس مناسبی گرفته شد. برگشتیم پیش دکتر. دکتر، مرد جوانی بود و گروهی دانشجویان دختر و پسر دورش حلقه زده بودند. دوست نداشتم آن موقعیت را به ویژه اینکه بلوزم را در آورده بودند. دستش را گذاشت روی استخوان ترقوهام. نگاهم کرد و گفت یک شانه به موهایت میزدی. من هیچ چیز نگفتم. دانشجوها خندیدند. ناگهان، لگدی کوچک به پایم زد و احتمالا تا من حواسم پرت شد، همان موقع استخوانم را جا انداخت. من نه اشک ریخته بودم و نه چیز دیگری گفته بودم. چه شده بود که بعد از 25 سال، اشکهایم ریخته بود و بلند گفته بودم: «من خیلی درد دارم»؟
- ۹۷/۰۹/۱۶