در این خیال به سر شد زمان عمر
چند ساعت دیگر دقیقا یک سال میگذرد از پا گذاشتنم به ورطهای که هیچ نمیدانستم از تلاطمهایش. آن روزها، پر از امید بودم برای به دست آوردن کاری که همیشه آرزویش را داشتم. همین باعث شده بود که اعتماد به نفسم نسبت به همیشه بالاتر باشد. در سرما، منتظر قطار ایستاده بودم که پاسخ دوست به پیامم و عکسهایی که از دخترکش فرستاده بود را دیدم. خوشحال بودم از گرفتن پیام و دیدن عکسها. پرسیده بود که کی وقت دارم که زنگ بزند. من هم گفته بودم آخر هفته و او هم حرفهایش را ضبط کرده بود و فرستاده بود. من در قطار نشستم و حرفها را گوش دادم. پیشنهاد منطقی به نظر میآمد. همه چیز همینقدر معمولی شروع شد. من احساس میکردم که کمابیش بلوغ، تجربه و جسارت کافی برای تصمیمگیریهای بزرگ را دارم. مهمترین دغدغهام را به رسم همیشه گفتم و قرار شد ببینیم چه میشود. حدس میزدم یا همان اول تمام میشود ماجرا و یا خیلی منطقی و بالغانه جلو میرود.
حقیقت این است که هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد. به جای اینها، کم کم چیزی شبیه زایش در درون من اتفاق افتاد و من دیگر آن آدم سابق نشدم. امروز، میل عجیبی دارم که بروم به یک سال پیش. در همان قطار، کنار خودم بنیشنم. صورتم را بچرخانم به سمتم و محکم و قاطع به خودم بگویم حذر کن بچه جان! حذر کن!
شاید هم فقط بنشینم آن کنار و حرفهای کسی را گوش کنم که زیادی به خودش مطمئن بود و فکر میکرد خیلی میداند. و بعدش آرام دستم را روی دستان یخکردهاش بگذارم و زیر لب آیتالکرسی بخوانم.
- ۹۷/۰۹/۱۴