سرما واگیر دارد
تمام وجودم را سرما گرفته. کارت را جلوی دستگاه کارتخوان میگیرم و از ترام پیاده میشوم. یک دستم هنوز بی دستکش است و سرد سرد است. خانمی با کت خردلی جلویم راه میرود. حوصله ندارم سرم را بالا بگیرم. آدمها را نمیخواهم ببینم. نمیخواهم کسی مرا ببیند. سرد است. فکر میکنم لابد مرگ هم همینقدر سرد است. وقتی دست سردش را به تنی سرد بکشد، نباید سخت باشد. بوسهای سرد لابد بر لبانی که خودشان یخ دارند میزنند، حسی از نزدیکی میدهد.
سوار قطار میشوم. قطار این مسیر، از آن قدیمیهاست و تعداد واگنهایش هم زیاد است. باید تا میتوانم به واگنهای جلویی بروم. اینطوری وقتی در ایستگاه مرکزی شهر خاکستری میخواهم در عرض دو-سه دقیقه سکو عوض کنم تا قطار بعدی را سوار شوم، وقت خواهم داشت. نزدیکِ درِ ورودی هر واگن، سرما به داخل میزند. درهای کشویی بین واگنها را با عصبانیت باز میکنم و خودم را به گرمای مطبوع داخل میرسانم. بین صندلیها راه میروم. بوی غذای مردمی که چیزی میخورند دلم را به هم میزند. مهربان نیستم. خشم دارم، درد دارم، بغض دارم. از یک جایی به بعد خسته میشوم و با این که میدانم هنوز به اندازه کافی جلو نرفتهام، جایی مینشینم. طوری مینشینم که هر دو صندلی را پر کنم. مینشینم و فکرها شروع میشود. میدانم که گم شدهام و میترسم راه برگشتی نباشد. یاد قدیمها میافتم. مناجات امیرالمومنین را جستوجو میکنم. دوست ندارم صدای کسانی را گوش بدهم که از حرفهایشان خوشم نمیآید. صدای یک آدم بحرینی که چیزی از مواضعش نمیدانم را ترجیح میدهم. منتظرم برسد آن جاهایی که میگوید تو فلان ویژگی را داری و من بهمان ویژگی و مگر رحم کند کسی چون من را جز کسی چون تو.
ردیف جلویم، از آن ردیفهای چهارتایی است: چهار صندلی روبهروی هم. در ایستگاه بین راه، دختر و پسری جوان سوار میشوند و در همان ردیف چهارتایی، روبهروی هم مینشینند. وسط دعا هستم. پسر جایش را عوض میکند و میرود کنار دختر مینشیند. از بین صندلی میتوانم ببینمشان که هر دو حالا رویشان به سمت من است. پسر شروع میکند به نوازش کردن دختر و دستش را دور گردنش میاندازد. سرم را میگیرم سمت پنجره. انعکاسشان در پنجره قطار افتاده و من همانطور که از پنجره بیرون را نگاه میکنم میبینمشان. معلوم است که دختر دلگیر است. پسر با دستانش سعی میکند لب دختر را به حالت لبخند در بیاورد. قبلا این چیزها را نمیدیدم. تازگیها میبینم و حالم بد میشود. انگار همه روابط را گذری میبینم و اصل را بر عدم دوام این روابط و انحصاری نبودنشان میگذارم. از کِی آدمها اینطوری شدند که تنشان را راحت شریک شوند؟ چطور شد که دیگر چیزی نماند که مخصوص جانیار آدم باشد؟ چرا آدمها انقدر راحت تنشان را و کلامشان را خرج هم میکنند؟ حالم بد میشود: از خودم و فکرهایم که انگار هیچ کس نمیفهمدشان. مناجات را نیمه کاره رها میکنم.
قطار میرسد به ایستگاه مرکزی شهر خاکستری. حوصله دویدن ندارم. حدس میزنم که قطار دوم را از دست میدهم و باید سوار اتوبوسی بشوم که پر از یادآوری خاطرات تلخ است. نمیدوم اما به پله برقی که میرسم، تند قدم بر میدارم. سوار قطار دوم میشوم پیش از آن که درش بسته شود.
- ۹۷/۰۹/۰۶