صبح سرد
باد میپیچید و برگهای خشک روی زمین دایرهای میساختند و دور خود میچرخیدند. سرما نفوذ می کرد به استخوان آدم. از روبهرو، خانمی با دو آقا میآمدند. دامنی تا زانو با چکمههای بلند پوشیده بود. فکر کردم که شبیه تیپ پاییزی من لباس پوشیده-- من البته امسال حوصله دامن ندارم دیگر. نزدیک که شد، دیدم که میانسال است. فکر کردم دامنهای با قد متوسط، شاید بیشتر به کار آدمهای میانسال میآیند. ولی مگر مهم بود؟
سرد بود. فکر کردم که میخواهم طغیان کنم. نمیخواهم تلاش کنم برای خوب بودن، خوب ماندن. عیبی دارد میل به ویران کردن دوستنداشتنیها در آدم زنده شود؟ چرا باید انکارش میکردم؟ یاد آن نوشته آهوگ افتادم که آن سالها نوشته بودم. چیزی شبیه اینکه خسته شدم از آهو بودن و میخواهم گرگ باشم. البته کسی میتواند اینکه آهو بودن و گرگ نبودنم را مفروض گرفتهام به چالش بکشد. ولی مگر مهم بود؟
به ایستگاه رسیدم. گرمای فضای پوشیده، مطبوع بود. میدانستم که دارم دیر میروم. مهم نبود اما برایم. آدمها از رو به رو میآمدند و من همه را دیگری میدیدم. چیزی مرا به اطرافم وصل نمیکرد. «ما»یی وجود نداشت انگار.
- ۹۷/۰۸/۲۹