زین جفا رخ به خون بشوید باز
پسرک نشسته بود جلوی گوشی، غذا خورده بود و من در صفحه گوشیام نگاهش کرده بودم. کودکی به سن او احتمالا خندههای دروغین را تشخیص نمیدهد و اشکهایی را که ناشیانه پنهان میشوند، نمیبیند.
در زندگی، لحظاتی وجود دارند که ناگهان پیکرهای مهاجم مقابلت عریان میشود و شروع میکند به بیوقفه رقصیدن و بر هم زدن همه آنچه اندوختهای. انگار که بخواهد به سخره بگیردت و با طعنه بگوید بس است دیگر جنگیدن. هرچه بیشتر جنگیده باشی، عریانی مهاجم رقصان بیشتر در ذوقت میزند و رقصش نفرتانگیزتر میشود و صدایش گوشخراشتر. یک جایی دیگر توان جنگ را از دست میدهی. تسلیم میشوی. میافتی آن گوشه و میگذاری مهاجم بیشرم، یکهتازی کند.
تو میتوانی آنطور خلع سلاح شده گوشهای افتاده باشی و نای هیچ کاری نداشته باشی، اما به پسرک دوستداشتنی لبخند بزنی تا نگران نشود. تو میتوانی بارها از پشت گوشی ببوسیاش اما حرفی نیاید بر زبانت. شاید دروغین بودن لبخندت را نفهمد، اما کمکم حوصلهاش سر میرود از سکوت تو و خداحافظی میکند.
- ۹۷/۰۸/۰۶