"تا نگاه می کنی: وقت رفتن است"
هیچ وقت بنا نداشتم که اینجا حرف از رفتن بزنم. یعنی فکر می کردم چیزی نمی شود که بخواهم دل بکنم از اینجا. شد، مسئولیت آنچه شد هم کاملا به عهده خودم است.
اینحا را دوست داشتم. اوایل فقط جایی بود برای خالی شدن، ولی کم کم مجالی شد برای معاشرت. کم کم با حوا و غزال و خاطره آشنا شدم. کسانی بودند که کمتر می شناختمشان مثل نوشا و غزل و لی لی فلورا! گمشان کردم، اما خاطره شان هنوز هست. دوستی هایی هم شکل گرفت مثل دوستی با گولو و سارا که باورم نمی شود من هنوز این آدمها را ندیده ام از نزدیک! و کسانی بودند مئل رافائل، آذردخت یا عمو سیبیلو که می خوانی شان، حتی اگر نه همیشه، ولی می فهمی شان. کسانی را هم با نظراتشان می شناختم مثل ریحانه، سمانه، عاطفه، فاطمه، شیدا، متین و آن جناب دیتا ماینر! و احتمالا کسان دیگری که حافظه ام یاری نمی کند.
خلاصه که اینجا پنجره ای بود برای ارتباط با آدمهای دوست داشتنی. هیچ آزار و مزاحمتی ندیدم و تنها دلخوری ام از آن جناب دیتا ماینر بود که فکر می کنم او هم قصد آزار نداشت.
در اینجا، نه اثر قابل توجهی خلق کردم و نه حرفهای پیچیده ای زدم. احساساتم نسبت به روزانه هایم را نوشتم و اتفاقا همین معمولی بودنش را دوست داشتم. قدیم ها فکر می کردم خیلی سخت باشد دل کندن از این کنج تنهایی. راستش الان آنقدرها هم سخت نیست. چیزهای مهمتری را باید گذاشت و رفت که یک وبلاگ مهجور در مقابلشان هیچ است لابد.
آخرین حرف اینکه بعد از چند سال دارم کتاب Man's Search for Himself (که اتفاقا به فارسی هم ترجمه شده است) را تمام می کنم. انگار که کلافهای در هم پیچیده ای از بعضی سوالها و تردیدهای زندگی را کسی برایم کمی باز کرده باشد.
- ۹۷/۰۵/۰۹