دوستی
روزهایی هستند که آدم سرحال نیست. زندگی روی خوشش را پنهان کرده یا آدم نمیبیندش دیگر. فکر آینده می شود غولی ترسناک که باید ازش گریخت. هر قدمی بر میداری انگار به در بسته می خورد.
گاهی درست در اوج چنین روزهایی٬ دوستانی از دور و نزدیک یادت می افتند. پیامی می فرستند. زنگ می زنند. خودشان نمیدانند شاید که چقدر دلی را گرم می کنند. در چنین موقعیت هایی من همیشه بلافاضله جواب نمی دهم. صبر می کنم تا وقتش برسد که بتوانم جواب در خور دهم. که سرسری نباشد مثلا جوابم. گاهی خیلی طول می کشد و آن دوست هیچ وقت نمی فهمد اینکه در چنان روزهایی یادم افتاده چقدر برایم ارزش داشته.
در این مدت٬ کریستین٬ سوفیا٬ ارنا و رئیس سابق بی مقدمه حالم را پرسیدند. رئیس سابق زنگ زد. توی قطار بودم. گله کرد از بی معرفتی ام. حق داشت.
دیگر فهمیده ام که بخشی از توان و انرژی ام در زندگی کردن و کم نیاوردن را از روابط دوستانه ام میگیرم.
- ۹۷/۰۴/۱۶