خداحافظ سال طلایی
ویولت بعد از تصادف از کار افتاد و سر کوچه پارکه. تئو که توی شهر دانشگاهم پارک بود بعد از تموم شدن کلاسها و موقع نوشتن تز دزدیده شد... دوچرخه ها رفتند و کلی حس خوب رو همراه خودشون بردند.
جشن فارغ التحصیلی انقدر سریع گذشت و ذهن کمال گرای من دنبال ایراد از خودم و نحوه حضورم گشت که شیرینی موفقیت نوشتن بهترین تز دوره کمرنگ شد.
و من در حسرت عکسهایی که نگرفتم و حرفهایی که با تک تک هم کلاسی هایم نزدم٬ ماندم.
بهترین سال عمرم با هم سختی هاش گذشت و من سرگشته این گذرم. شهری که عاشقانه دوستش داشتم٬ دور شد از زندگی روزانه ام. یاکوپو برگشت ایتالیا٬ تیکا برگشت اندونزی و فقط فضل برای چند ماهی در یکی از شهرهای مجاور خواهد بود. استادهام الکساندر٬ یورون و ویلم به راحتی تبدیل شدند به خاطراتی خوش. روزهای دانشکده و چای نعناهای من و اسپرسوهای یاکوپو و سیگارهای پی در پی اش٬ شیطنت های قضل و مهربونی های تیکا همه و همه شدند بخشی از گذشته ای که کودکانه برگشتش رو می خواهم.
روز اول در دانشگاه جدید خیلی ناامید کننده بود. رفتم توی توالت و اشک ریختم و اشک ریختم. تمام روز به فضل و یاکوپو و تیکا مسج دادم و غر زدم از محیط جدید و شهری که هیچ دوستش ندارم.
کاش فردا روز بهتری باشد.
- ۹۶/۰۶/۱۳