وقتی هایم
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۴۸ ب.ظ
وقتی احساس سرریز می کند...
یادم می رود به مهربانی اش، به صداقتش، به خنده هایمان، به خیال اسب سواری دو نفره، به صدایش که آرامم می کرد، به بوی عطرش، به لبخندش ، به چهره ای که تازه شنبه فهمیدم که چقدر دلنشین میدانمش... به اینکه حتی در اوج ناراحتی هایم هم بلد بود مرا بخنداند...
این جور مواقع این را گوش میدهم تا آرام شوم... ولی اشک امانم را می برد ... بعد می روم این یکی را گوش می دهم و اشکهایم بیشتر می ریزند.
وقتی منفی باف می شوم...
با خود می گویم نکند با من مشکلی داشت که انقدر دودل بود در دیدار روز شنبه!!! شاید خیالش که از حس من راحت شد، جذابیتم پر کشید و رفت. یا شاید فکرم را که در ظاهر تحسین می کرد، در باطن قبول نداشت. بعد، فکر می کنم که من برای او هیچ فرقی با بقیه نداشتم. شاید حسی که من از کلمات او برداشت می کردم همان نبود که او می خواست...
با هم اینها، عجیب است که در اوج منفی بافی هم، "خوب" می دانمش و مطمئنم که نمی خواست اذیت شوم...
وقتی سرزنشگر می شوم....
فکر می کنم که یک ماه را هدر دادم، از ماه خدا جا ماندم، از کار و درس عقب ماندم، درونیاتم را برای یک مسافر وسط ریختم، پرسید و پاسخ دادم ، کم پرسیدم و کمتر پاسخ داد، وبلاگم را پیدا کرد و اعتراف یواشکی ام را خواند*، خیالش را زود راحت کردم از حس مثبتم و او لبریز شد از محبتم، آنقدر که شاید ترسید غرق شود.
وقتی منطق غالب می شود....
تصمیم من درست بود. او قاطعیت لازم و توان تصیم گیری نداشت، من راحتش کردم چون خوب میدانستم با این حجم تردیدهایش، هر دو می بازیم. من هم تردید داشتم، خیلی هم داشتم، اما جسارت ادامه دادن و در عمل سنجیدن معیارهایم را پیدا کرده بودم، او اما نرسیده بود به این مرحله... او خوب بود اما با این شیوه هیچ گاه نمی توانست محبتش را را به من ثابت کند... او همانطور که گفت تحسینم میکرد، بسیار هم میکرد اما از چیزی غریب هم می ترسید. چیزی که شاید من هیچ وقت نفهمم چیست. تصمیم من برای خودم درست بود، چون من دوست نداشتم که او تا این حد به دیده تردید مرا نگاه کند. تصمیم من برای او هم درست بود، چون او از مسئولیت تصمیم گیری راحت شد و من باید خوشحال باشم که او لااقل آرام شد.
وقتی یادم می آید که وکیلی دادم....
" رب المشرق و المغرب فاتخذه وکیلا" را می خوانم و دلم قرار می گیرد. می دانم که خودش هوایم را دارد. مگر می شود که چیزی از دوست رسد و نیکو نباشد؟ درد دل محو نمی شود اما ته دلم را انگار کسی نوازش میکند و یقینم باز میگردد که حتما حکمتی هست در این میانه:
«مَا أَصَابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِى الأَرْضِ وَلا فِى أَنْفُسِکُمْ إِلاَّ فِى کِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیرٌ * لِکَیْلا تَأْسَــوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ».
این جور مواقع چیزی ته دلم می گوید اگر او واقعا همان باشد که خدا برایم خواسته، خود خدا خوب می داند چه کند... اگر هم او نباشد آن گم شده معهود، زمان بهترین التیام بخش هاست...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* از احساساتم، فقط همان اعتراف یواشکی را خوانده و قول داد که هیچ وقت بر نگردد به وبلاگم . من هم باورش دارم.
- ۹۳/۰۵/۰۸