منِ احمق، من غیرمنطقی
نمی دانم واقعا نمی دانم چرا در کسری از ثانیه انقدر احمق شدم که بخواهم فکر کنم توان این را دارم که عکس منحوسش را ببینم و حالم بد نشود؟ ماهها بود که قولم را نشکانده بودم و هیچ رقمه دنبال این جست و جوها نرفته بودم. از همه بدتر وقتی است که می بینی دوستان مشترک، چقدر راحت با او می گویند و می خندند....
مگر قرار بوده نگویند و نخندند؟
درسته! من الان یک موجود کاملا غیر منطقی ام و حالم بد می شود از هر چیزی و هرکسی که یک سرش به او وصل باشد. حتی اگر آن افراد بارها دوستی شان را به خودم ثابت کرده باشند.
من آنقدر غیر منطقی ام که فکر می کنم آن دوستی که لایکش پای صفحه من می خورد، نباید گذارش به هر چیز مرتبط به او بیفتد...
بگذارید برای چند ساعت همین قدر غیر منطقی بمانم، که این تاوان حماقت خود خواسته ام است.
عمیقا امیدوارم هیچ وقت پایت به اینجا باز نشده باشد. اما این را می نویسم تا اگر به هر دلیل رد این خانه را پیدا کرده ای، بدانی که برایم "هیچ" نیستی. اگر من احمق شدم و نامت را جست و جو کردم نه به این دلیل که ذره ای برایم ارزش داری، بلکه تنها به این دلیل بود که فکر کردم خیلی قوی شده ام، که می توانم تو را مثل هزاران آشنای غریبه ای که زمانی از کنارم رد شده اند نگاه کنم و ککم هم نگزد. یادم نبود حجم دردی را که می کارد در دلم آن نقاب دروغین ات.
روزی می رسد که بر این انزجار کهنه هم غالب می شوم. می دانم.
*************
بعدا نوشت: حال من خوب است. آرامم. نهارمم را گرم کردم و خوردم. همکاری را در آشپزخانه دیدم، سلام کردم. بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق ظرف شویی کسی را دیدم. سلام کردم. تازه وقتی خوب نگاهش کردم فهمیدم این که همان است. در دلم به خودم خندیدم. از آشپزخانه بیرون آمدم. همکار دیگری را دیدم. احوال پرسی کرد. می داند در آشپزی تنبلم. می گوید این روزها آشپزی نمی کنی و ناخن هایت هم نمی شکنند... مرد مهربانی است. هوایم را دارد.
از پله ها بالا آمدم. لبخند محوی روی لبانم بود. از خودم راضی ام. عمر به هم ریختن های این طوری ام به کمتر از یک ساعت رسیده است.
- ۹۲/۰۳/۰۹