زباله دان فکر
چند روز پیش یاد برخورد خانواده اون افتادم که شش ماه پس از اینکه ارتباط من و پسرشون قطع شد و دو ماه بعد از جاری شدن صیغه طلاق، مامانش زنگ زده به خونه ما و من چون شماره شون رو از حافظه گوشی حذف کرده بودم، مامانم نفهمیده بود شماره ایناست و گوشی رو برداشته بود و مامانش گفته بود : شماره تون روی تلفن افتاده بود!! زنگ زده بودین؟! و وقتی مامانم گفته بود نه، گفته بود: "اِ...! ولی شماره این رو بود. حالا خواستم بگم من تازه فهمیدم بچه ها جدا شدن!!!! "و یه سری مزخرفات دیگه که پسرم عاشق دخترتونه... خواستم از پرروئی خانواده اش اینجا بنویسم و اون مکالمه رو به تفصیل توضیح بدم. خواستم بگم حالا بر فرضم که مامانش راست گفت، این چه پسریه که جدا میشه و دو ماه از خانواده اش پنهان می کنه؟! پس حتما یه مشکل اساسی توی خانواده شون هست...!
اما فکر کردم... که چی؟ این نوشتن ها چه فایده ای داره؟ اون خدایی که باید بدونه خوب می دونه. دوستانی هم که از این دردها داشتن، می فهمن من چی می گم و لازم به ذکر مسائل آزار دهنده نیست... اینه که بی خیال شدم که بخوام مصیبت نامه بنویسم از آدم هایی که دیگه ارزشی ندارن برام. بعضی آدم ها رو با همه اتفاقات مربوط بهشون باید دور ریخت. دو ریختنی که کامل باشه نه اینکه آدم دوباره بره سر سطل زباله... شاید این کلمه دور ریختن کمی بی رحمانه و بی ادبانه به نظر بیاد، اما خب لااقل به چشم تمثیل میشه بهش نگاه کرد.
امروز توی یه وبلاگ نوشته های دختری رو خوندم که مادرش رو از دست داده بود و جگرم آتش گرفت. کلی اشک ریختم. برای مادرش یاسین خوندم و فکر کرم به درد از دست دادن عزیز.
یادمون باشه غافل نشیم از نعمت های داشته مون. هرکدوم از ما که به نوعی دوره سختی از زندگی مون رو طی کردیم، یادمون باشه که خیلی نعمت ها دورمون هست و غم گذشته نباید باعث شه اونها را نبینیم.
خیلی التماس دعای ویژه دارم. 14 روز وقت دارم برای نوشتن 50 صفحه....
پی نوشت: یه تغییرات و تحولاتی توی وبلاگ دادم. اسم وبلاگ دیگه خیلی وقت بود بی معنی شده بود...
- ۹۱/۰۵/۱۱