توی ماشین داشتم چرت میزدم که موبایلم زنگ زد. بعد از سلام و احوال پرسی کوتاه٬ سریع رفت سراغ اصل مطلب و گفت که من رو برای اون کار انتخاب نکردند. و بعد هم تعارفات و تشکرهای معمول و توضیح اینکه چرا انتخابم نکردند. با اینکه امید چندانی نبسته بودم٬ چیزی درونم خالی شد و بعید میدانم که به این زودی ها هم جایش پر شود. اینکه جایی از کار من ایراد داره یا صرفا نوعی بدشانسیه و یا اینکه کسی هست که امور همه ما به دستشه و لابد اون باز هم صلاح ندیده رو من نمی دونم. واقعا دیگه نمی دونم. اما می دونم که این بار اشکهام ریخت. خوبیش این بود که دستهای کوچیکی کنارم بودند که دور گردنم حلقه بشن و لبهای مهربونی بودند که اشکهامو ببوسند٬ بدون اینکه صاحبشون به روی خودش بیاره که این عمه خرس گنده چرا داره اینطوری گریه می کنه.
غصه خوردم٬ ولی فکر هم کردم. دو ماه به خودم فرصت میدم. اگر به نحو قابل توجهی درست نشد اوضاع٬ بر میگردم ایران. هرچقدر هم که همه در حال فرار از ایران باشند٬ مهم نیست. من اونجا خوشحالی های خودم رو دارم و احتمال اینکه بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم شاید باشه.
- ۲ نظر
- ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۴