Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است


مردمِ اینجا از ذوق هوای خوش بی سابقه برای این فصل سال، سر از پا نمی شناسند. دیروز سر ظهر، ویولت را برداشتم و رفتیم خرید. من روی همان بلوز آستین بلند نخی که پوشیده بودم، پالتو پوشیدم و راه افتادم. به خیال خودم سبک هم پوشیده بودم. اما یک مقدار که رکاب زدم دیدم نه انگار جدی جدی فصل پالتو پوشی سر آمده! بعضی ها را دیدم با آستین کوتاه آمده بودند بیرون از هولشان! این بود که امروز بارانی که از ماه سپتامبر که از خشک شویی گرفته بودمش و نشده بود بپوشمش را در آوردم و جایگزین پالتویش کردم. اما هنوز جرات نمی کنم دستکش ها را کنار بگذارم.

یک چیزی بگویم؟ مدتی است که من هم مثل مردمان این سوی کره زمین، حرفهایم حول آب و هوا می چرخد. با این تفاوت که در نود درصد مواقع خود آب و هوا موضوعیتی ندارد برایم. بلکه، هر وقت موضوعی برای حرف زدن ندارم، هروقت می خواهم سکوت کنم، و یا هروقت می خواهم بحث نکشد به مواردی که دوست ندارم، راجع به آب و هوا حرف می زنم.


تیتر نوشت: عنوان از م. امید


فردا نوشت: آقا ما اشتباه کردیم! امروز بازگشتیم به پالتو پوشی!




  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • دخترچه

وقت کم بود و من دلم می خواست تا می توانم بستنی لواشکی بخرم. خودم در ماشین بودم و برادرم پیاده شده بود تا از مغازه بستنی ها را بخرد. با خودم فکر می کردم کاش طعم زرشکش را هم که آن دفعه نچشیده بودم بگیرد، کاش بیشتر بگیرد، کاش از آن یکی چیزهای ترش مزه هم بگیرد....

 چشیدن هیچ کدام را ندیدم اما!

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • دخترچه


 می دانی آقای ...! من تو را دوست دارم. دوست داشتنی که گاه فکر می کنم عمیق هم هست. تا به حال راستش این چنین دوست داشتنی را تجربه نکرده بودم. آنچه عشق می دانستمش از جنس هیجان بود و شور، غلیانی که حتی حالم را هم خیلی خوب نمی کرد. آنچه در دلم جوانه زد برای تو قطعا عشق نبود. مگر می شود ندیده عاشق شد؟ می دانی؟ محبتت در دلم آرام آرام  نشست، بی آنکه تو را دیده یا شنیده باشم. آن اوایل، مثل داستانی کودکانه بود. کم کم بیشتر از تو دانستم، اما تو از من ای بسا هیچ ندانی. هرچه بیشتر از تو دانستم، بیشتر تحسینت کردم.  من عاشقت نبودم اما. من محبت داشتم به تو، محبتی زیاد. می دانستم که این محبت قرار نیست هیچ وصلی در پی داشته باشد. خوب می دانستم این را. با این  حال خیال کنار تو بودن شیرین می نمود.  از یک جایی به بعد به خودم اجازه ندادم که خیال در کنار تو بودن را هم پرورش دهم. می دانی ؟ این جنگیدن و مقابله با حس- بر خلاف آن تجربیات به اصطلاح عاشقی و تلاش های ناکامم برای سرکوب عشق- درصدد محو تو و خوبی های تو نبود. تو همانجا که بودی ماندی، همانقدر خوب، همانقدر نجیب و پاک که هستی، که مطمئنم هستی، اما من نمی خواستم که کنارت باشم. نه اینکه من لیاقتت را نداشته باشم یا تو لیاقتم را. تنها به این دلیل که فهمیدم هر مجبتی قرار نیست با وصل شکوفا شود، ای بسا اصلا آن محبت جنسش آن نباشد که از دلش رابطه عاطفی دو نفره در بیاید. راستش را بخواهی این محبت که من به تو دارم آرام است و ساکت، بدون های و هوی و بی ادعا.


خواستم بگویم که امروز که فهمیدم از پایان نامه ات دفاع کرده ای و خوشحالی از این بابت، اشک به چشمانم آمد! عجیب است نه؟ تو حتی فکرش را هم نمی کنی که کسی که نه تو او را دیده ای و نه او تو را، از شنیدن خبر موفقیتت پنهانی اشک شوق بریزد.  تو برای من نه اسطوره هستی، نه شاهزاده سوار بر اسب سفید، تو تنها آدم خوبی هستی که نا خواسته یادم دادی که باید دل به پاکی و خوبی کسی بست. ... عزیز! تو بی آنکه خود بدانی به من فهماندی که اگر روزی هم خواستم شریکی انتخاب کنم برای زندگی ام، دنبال چه باید باشم. چیزهایی که آن دفعه بدجور ندیده بودمشان. 


این یک نامه عاشقانه نیست! چون من خوب می دانم که من و تو نه قرار است شریک زندگی هم باشیم و نه صلاح! راستش همیشه از ته قلبم دعا کرده ام که بهترین شریک نصیبت شود. تو شاید هیچ گاه مرا نبینی، اما خدایت خوب می داند که دعای خیرم بدرقه ات است. 


* تیترنوشت: پل الوار


  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۹
  • دخترچه