چند وقت پیش باز هم ایمیل زد و حرفهای تکراری همیشگی. حرف هایی به ظاهر احساسی اما خالی از مبنا. از خانواده ام خواستم که به طریقی مطلعش کنند که اگر بار دیگر مزاحمم شد، پیگیری قانونی می کنم.
خیلی خسته ام خیلی. نمی دانم چرا. تحقیق ها را تمام کردم و فقط پایان نامه مانده. از زندگی در این خوابگاه لعنتی هم خسته شدم. گاه عجیب دلم هوای ایران را می کند. ایرانی که خاطرات سه سال اخیرش را نمی خواهم به یاد بیاورم اما هنوز هم جا برای دل تنگی ام دارد.
خدایا! این رخوت، این کسالت و نامیدی را از من دور کن!
راستی الان 19 روز است که برای اولین بار عمه شده ام. چقدر این پسرک کوچک را که آن ور کره زمین زندگی می کند دوست دارم. تا قبل از به دنیا آمدنش فکر نمی کردم انقدر محبوب قلبم شود. خدا حفظش کند.
می دانید؟ نوشتنم نمی آید. بارها ایده های مختلف به ذهنم می آید اما تا می خواهم اینجا بنویسم محدود می شوم به روزمرگی هایم.
بگذریم...
این جمله خیلی به دلم نشسته است:
...وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم ...!
زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۹۱ ، ۲۰:۴۱