Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

در مجموع حدود سیزده سال از ایران دور بوده ام. بودن دوباره در ایران برای من تجربه نابی است. این کشور به وضوح در بسیاری زمینه ها توسعه نیافته است. فرهنگ زندگی شهرنشینی هنوز ایرادات اساسی دارد. نظم و ترتیب در زندگی شهری جای پر رنگی ندارد و سر در آوردن از نظم پنهانی که امور را می چرخاند چندان آسان نیست. وضع سیاسی و اقتصادی بی هیچ وجه مطلوب نیست.

 

با همه اینها، این کشور و مردمش برای من پر از شگفتی هستند. آن چیزی که نامش نمی دانم چیست -شاید صفا و صمیمیت زندگی جمعی؟- گم شده ای بود که من در تمام این سالها کمش داشتم و اینجا هنوز پیدایش می کنم. در این چند روز بحرانی و در میانه جنگ بودن در کنار آدمهایی که محبت شان را از تو دریغ نمی کنند از ارزشمندترین داشته های زندگی ام است. 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۲۰
  • دخترچه

چندین ماه پیش تصمیم گرفتم یه ایران بیایم. جمع کردن زندگی یازده ساله و دل کندن آسان نبود. آنچه را نگه داشتم تکه تکه به ایران متقل کردم.

حالا ایرانم در میانه جنگ و همه اعضای درجه یک خانواد ام از من دورند.

 

نگرانم؟ بله. پشیمانم از برگشت؟ نه. آنقدر با نگرانی از دور نظاره گر بوده ام که بدانم ترجیح می دهم همین جا باشم.

 

خانه مان در تهران را ترک کرده ام و به شهری دیگر رفته ام. در را که پشت سرم  بستم از صمیم قلب آرزو کردم که بار دیگر بتوانم برگردم و همه چیز سر جایش باشد.

 کنار آدمهای دوست داشتنی هستم. بعضی از دوستان و همکاران خارجی خیلی پیگیر بودند. بعضی همچنان محافظه کارانه می نوشتند که یک وقت کوچکترین نقدی به اسراییل وارد نشود. بعضی هم به روی خودشان نیاوردند. 

  • ۱ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۲۴
  • دخترچه

بخشی از من در جست‌وجوی ایران بیست سال پیش است که دیگر وجود ندارد. من ترسیده‌ام، زیاد هم ترسیده‌ایم. کاش از پسش بربیایم.

  • دخترچه

اینجا همچنان گوشه امنی است که حتی اگر در آن ننویسم، در ذهنم فکر می‌کنم چه باید در آن نوشته شود.

این روزها دارم فصلی از زندگی را پس از یازده سال می‌بندم. آسان نیست و پر از بالا و پایین‌ام. کاش کمی قوی‌تر باشم و آنقدر نترسم.

  • دخترچه

زیاد فکر کرده‌ام به اینکه دوست دارم چطور بمیرم. مردن قهرمانانه را همیشه تحسین کرده‌ام. مدتی است اما تصویر مرگی آرام بعد از نماز را بیشتر دوست دارم. چنین تصویری از جسد بی‌جانم بیشتر به دلم می‌نشیند.

----------

روزگار، خوب است و آرام و من در جست‌و‌جو.  

  • دخترچه

سحر بلند شدم. سالها بود که با ساعت‌های عجیب اینجا سحر بلند شدن بی‌معنا بود. دیشب اما فکر کردم باید سحر بیدار شوم و همان صبحانه عادی را بخورم. می‌دانستم غذا خوردن صبحگاهی به من نمی سازد. دعای سحر را که گذاشتم، پرت شدم به قدیم‌ها. به معصومیتی از دست رفته انگار. 

من پر از شک و تردیدم. و روحم را مدت‌هاست که غبار کرفته. و مدت‌هاست که مدام دنیا را و آدم‌هایش را در کنار خدایم نشانده‌ام. اما می‌دانم هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا و هیچ لحظه و ثانیه سرخوشی و خوش‌بختی آن حال رمضان را به من نمی‌دهد.  

پارسال شاید یک هفته بیشتر روزه نگرفتم. دچار تهوع مزمن عجیبی شده بودم که شدتش موقع خواب وحشتناک می‌شد. تا همین دیروز غر می‌زدم که ماه رمضان چه زود آمد و اینها، اما چیزی ته دلم می‌گوید کاش بتوانم امسال روزه بگیرم.

  • ۳ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۲۴
  • دخترچه

باز هم نوشتن سخت شده. با همه میلی که به نوشتن دارم، انگار سانسورچی با تیغش کنار گوشم ایستاده.

روزگار اما خوب است. من در خانه ماندن را دوست دارم. دیگر فشار در جمع بودن رویم نیست. با هر کس که بخواهم می‌توانم از راه دور در ارتباط باشم و حرف بزنم در حالی که فرد بیشتر حواسش به گفت‌و‌گویمان است، به جای اینکه مدام حواسش پرت این و آن بشود. و خیلی چیزهای دیگر که مجال با خود خوش بودن را برایم فراهم آورده. 

این روزها با مرگ خیلی در صلحم. در عین رضایت از زندگی‌ام، فکر می‌کنم چقدر مشتاقم که بدانم آیا آن طرفی وجود دارد و یا اینکه این همه سال، در توهم زیسته ام... اینکه آیا آن کسی که گفته «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ» (پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است.)، وافعا هست؟ واقعا این‌ها را گفته؟ واقعا حواسش هست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۳
  • دخترچه

باران می‌بارید و من رکاب می‌زدم. باران اشک را در خود حل می‌کرد. دلم می‌خواست که ناپدید می‌شدم. دوچرخه را به راه ناشناخته‌ای راندم. کنار راهی جنگلی پارکش کردم و شروع به راه رفتن کردم. از یک جایی به بعد کسی نبود و من با تنهایی مسحور کننده‌ای روبه‌رو شدم. راستی چه جایی بهتر از جنگل برای در آغوش کشیدن تنهایی؟

 

  • دخترچه

برای من نوشتن (ولو به شکل مجمل و بی شرح جزئیات) در مورد این تجربه تلخ آسان نبود و برای انتشارش هم در این فضا تا الان دست نگه داشتم. حتی الان هم نمی دانم چقدر درست باشد از این ماجرا گفتن. دلیل اصلی که اینجا می‌گذارمش این است که یادداشت‌های ابنجا ردی از خیلی از وقایع زندگی من داشته‌اند و خواندن دوباره‌شان بعد از چند سال معمولا به خودم کمک کرده.

در این ماجرا، درست یا غلط، من درد زیادی کشیدم که هنوز هم کامل از بین نرفته. با کوچک و بی‌اهمیت نشان دادن این درد، من حالم بهتر نمی‌شود، همانطور که با گفتن اینکه زخمت عمیق نیست به یک فرد زخمی، او حالش بهتر نمی‌شود. 

می‌دانم که سخت نگیر و چیزی نشده و امثالهم برای بسیاری از افراد نوعی ابراز همدردی محسوب می‌شود. با این حال ممنون می‌شوم اگر در شرایط فعلی، چنین کامنت‌هایی برایم نگذارید.

  • دخترچه

حرف‌هایم را در پیش‌نویس می‌گذارم و نمی‌توانم منتشر کنم.

این روزها زخمی هستم و انگار زخم‌های کهنه هم سر باز کردند.

با هجوم درد، اول کم آوردم، بعد جنگیدم و هنوز دارم می‌جنگم. دیگر می‌دانم که کل زندگی همین است و همه خوبی‌هایش با درد در هم تنیده‌اند. این زخم دارد کم‌کم بهتر می‌شود و من می‌دانم که زخم‌های دیگر در راهند تا آن دمی که آخرین نفس را بکشم.

  • دخترچه