بخشی از من در جستوجوی ایران بیست سال پیش است که دیگر وجود ندارد. من ترسیدهام، زیاد هم ترسیدهایم. کاش از پسش بربیایم.
- ۰ نظر
- ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۱
بخشی از من در جستوجوی ایران بیست سال پیش است که دیگر وجود ندارد. من ترسیدهام، زیاد هم ترسیدهایم. کاش از پسش بربیایم.
اینجا همچنان گوشه امنی است که حتی اگر در آن ننویسم، در ذهنم فکر میکنم چه باید در آن نوشته شود.
این روزها دارم فصلی از زندگی را پس از یازده سال میبندم. آسان نیست و پر از بالا و پایینام. کاش کمی قویتر باشم و آنقدر نترسم.
زیاد فکر کردهام به اینکه دوست دارم چطور بمیرم. مردن قهرمانانه را همیشه تحسین کردهام. مدتی است اما تصویر مرگی آرام بعد از نماز را بیشتر دوست دارم. چنین تصویری از جسد بیجانم بیشتر به دلم مینشیند.
----------
روزگار، خوب است و آرام و من در جستوجو.
سحر بلند شدم. سالها بود که با ساعتهای عجیب اینجا سحر بلند شدن بیمعنا بود. دیشب اما فکر کردم باید سحر بیدار شوم و همان صبحانه عادی را بخورم. میدانستم غذا خوردن صبحگاهی به من نمی سازد. دعای سحر را که گذاشتم، پرت شدم به قدیمها. به معصومیتی از دست رفته انگار.
من پر از شک و تردیدم. و روحم را مدتهاست که غبار کرفته. و مدتهاست که مدام دنیا را و آدمهایش را در کنار خدایم نشاندهام. اما میدانم هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا و هیچ لحظه و ثانیه سرخوشی و خوشبختی آن حال رمضان را به من نمیدهد.
پارسال شاید یک هفته بیشتر روزه نگرفتم. دچار تهوع مزمن عجیبی شده بودم که شدتش موقع خواب وحشتناک میشد. تا همین دیروز غر میزدم که ماه رمضان چه زود آمد و اینها، اما چیزی ته دلم میگوید کاش بتوانم امسال روزه بگیرم.
باز هم نوشتن سخت شده. با همه میلی که به نوشتن دارم، انگار سانسورچی با تیغش کنار گوشم ایستاده.
روزگار اما خوب است. من در خانه ماندن را دوست دارم. دیگر فشار در جمع بودن رویم نیست. با هر کس که بخواهم میتوانم از راه دور در ارتباط باشم و حرف بزنم در حالی که فرد بیشتر حواسش به گفتوگویمان است، به جای اینکه مدام حواسش پرت این و آن بشود. و خیلی چیزهای دیگر که مجال با خود خوش بودن را برایم فراهم آورده.
این روزها با مرگ خیلی در صلحم. در عین رضایت از زندگیام، فکر میکنم چقدر مشتاقم که بدانم آیا آن طرفی وجود دارد و یا اینکه این همه سال، در توهم زیسته ام... اینکه آیا آن کسی که گفته «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَىٰ» (پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است.)، وافعا هست؟ واقعا اینها را گفته؟ واقعا حواسش هست؟
باران میبارید و من رکاب میزدم. باران اشک را در خود حل میکرد. دلم میخواست که ناپدید میشدم. دوچرخه را به راه ناشناختهای راندم. کنار راهی جنگلی پارکش کردم و شروع به راه رفتن کردم. از یک جایی به بعد کسی نبود و من با تنهایی مسحور کنندهای روبهرو شدم. راستی چه جایی بهتر از جنگل برای در آغوش کشیدن تنهایی؟
برای من نوشتن (ولو به شکل مجمل و بی شرح جزئیات) در مورد این تجربه تلخ آسان نبود و برای انتشارش هم در این فضا تا الان دست نگه داشتم. حتی الان هم نمی دانم چقدر درست باشد از این ماجرا گفتن. دلیل اصلی که اینجا میگذارمش این است که یادداشتهای ابنجا ردی از خیلی از وقایع زندگی من داشتهاند و خواندن دوبارهشان بعد از چند سال معمولا به خودم کمک کرده.
در این ماجرا، درست یا غلط، من درد زیادی کشیدم که هنوز هم کامل از بین نرفته. با کوچک و بیاهمیت نشان دادن این درد، من حالم بهتر نمیشود، همانطور که با گفتن اینکه زخمت عمیق نیست به یک فرد زخمی، او حالش بهتر نمیشود.
میدانم که سخت نگیر و چیزی نشده و امثالهم برای بسیاری از افراد نوعی ابراز همدردی محسوب میشود. با این حال ممنون میشوم اگر در شرایط فعلی، چنین کامنتهایی برایم نگذارید.
حرفهایم را در پیشنویس میگذارم و نمیتوانم منتشر کنم.
این روزها زخمی هستم و انگار زخمهای کهنه هم سر باز کردند.
با هجوم درد، اول کم آوردم، بعد جنگیدم و هنوز دارم میجنگم. دیگر میدانم که کل زندگی همین است و همه خوبیهایش با درد در هم تنیدهاند. این زخم دارد کمکم بهتر میشود و من میدانم که زخمهای دیگر در راهند تا آن دمی که آخرین نفس را بکشم.
مدتی بود گوشیام کند شده بود و مدام مشکل پیدا میکرد. آیفون ۶ی است که پنج سال پیش خریده بودم. یکی دو روز است که عملا صفحه لمسی گوشیام از کار افتاده. دیگر چارهای نمانده جز خریدن گوشی جدید. طبعا یکی از انتخابهایم آیفون ۱۱ بود. از رنگ سبزش خوشم آمد. به الف هم که میگفت دیگر وقتش شده گوشی جدید بگیرم، گفتم: «پیشنهادی داری؟» گفت: «آیفون، یکی از جدیدهایش را بگیر!» بعدش گفت که خودش هم دارد وسوسه میشود یک گوشی جدید بگیرد. سایتی که میخواستم از آن خرید کنم را برای برادرم فرستادم و او هم به نظرش مناسب بود. امروز بالاخره داشتم آماده می شدم که سفارش بدهم که یاد حرف م افتادم. م همکلاسی دوران دبستان است که بعد از سالها هم را پیدا کردیم. در مورد بعضی مسایل دنیا و ایران، دیدگاههای مشابهی داریم. کلا آدم دغدغهمند و بامطالعهای است و همیشه از تبادل نظر با او احساس خوبی دارم. چند ماه پیش سر یک جریانی که من برایش اسکرین شاتی از توئیتر فرستادم، گفت تعجب کرده از اینکه من آیفون دارم. وقتی پرسیدم چرا، دلایل قانعکنندهای برای پرهیز از خرید محصولات اپل داشت. بهش گفتم در خریدهای آینده حتما این ملاحظات را در نظر خواهم گرفت.
امروز با اینکه داشتم میرفتم که سفارش را قطعی کنم و ته دلم میخواستم فرار کنم از بر سر دو راهی اخلاقی قرار گرفتن، دیدم بهتر است یک بار دیگر حرفهای م را بشنوم. م ملاحظات اخلاقی که در مورد اکثر این شرکتها داشت را گفت و نهایتا یک شرکت چینی را پیشنهاد کرد که شاید کمی از بقیه بهتر باشد لاقل به این دلیل که به نظر میرسد بیشتر قطعاتش در چین تولید میشود و به نظر میرسد لااقل حمایت خاصی از اسرائیل نمیکند. البته تاکید کرد که این یک تصمیم شخصی است که هر فرد چه شاخصههایی برایش مهم است. واقعیت این است که من هم مثل م نمیتوانم با این موضوع کنار بیایم که با خرید یک محصول از یک رژیم آپارتاید حمایت کنم، به ویژه که بحث غیرقانونی بودن شهرک سازی در کرانه باختری در همین نظام حقوقی بینالمللی فعلی پذیرفته شده و مصداقی از نقض کنوانسیون چهارم ژنو در نظر گرفته میشود، ولی با این حال جامعه بینالمللی ناتوان است از اقدام موثر برای جلوگیری از این نقض فاحش حقوق. به علاوه، در بسیاری موارد، سیاستهای اپل در مقابل ایران و ایرانیها کاملا همسو با سیاستهای دولت آمریکاست و چرا من ایرانی باید همچنان مشتری این محصول باشم؟
هنوز گوشی را سفارش ندادم ولی احتمالا همان گوشی چینی را بخرم. البته که آن شرکت چینی هم احتمالا در کار اجباری و تخریب محیط زیست، دستهای آلودهای دارد. امروز به الف گفتم که به دلیل ملاحظات اخلاقی تصمیمگیری برایم سخت شده و احتمالا آیفون نمیخرم. گفت که خیلی دنبال بحثهای مربوط به اخلاقیات در تجارت نیست، ولی آن شرکت چینی هم قاعدتا وضعش بهتر نیست در اخلاقیات! گفتم درست میگویی ولی بحث انتخاب بین بد و بدتر است. از توضیح بیشتر خودداری کردم. وقتی مسلمان باشی و ایرانی، صحبت از فلسطین آسان نیست. برای بسیاری از آدمها، بحث فلسطین یک بحث سیاسی است که به مذهب گره خورده و انگار ابعاد غیر انسانی قضیه را به عنوان بخشی از واقعیت پذیرفتهاند. این رویکردی است که البته در بسیاری از غربیها دیدهام. میگویند نظام دنیا همین است دیگر. البته اینکه بخواهی در تصمیمگیریهایت و قضاوتهایت محاسبههایی غیر از سود و زیان شخصی را وارد کنی، قطعا زندگی را پیچیدهتر و سختتر میکند.
داشتم به م فکر میکردم. ما تقریبا همزمان از ایران خارج شدیم. با وجود اختلاف عقایدمان، به وضوح هر دو در تجربه زیستهمان سیری را طی کردهایم که ما را نسبت به خیلی از مفاهیم در زندگی غربی منتقد کرده. و این البته به معنای دفاع از آنچه در ایران میگذرد نیست. یادم میآید در ژانویه تلخ امسال و حادثه ترور و بعد از سرنگون کردن هواپیما، م از معدود کسانی بود که میتوانستم با او راحت حرف بزنم و از دردی که داشت خفهام میکرد بگویم.
یادم میآید زمانی بعضی از دوستان و آشنایان به من میگفتند تو زیاد فکر میکنی، بسه دیگه! قبول دارم که بخشی از فکر کردنهایم در مورد امور غیر مهم بوده و هنوز هم هست. اما بالا پایین کردن عواقب هر تصمیمی که آدم میگیرد، به نظرم از آن فکر کردنهایی است که حتی اکر به نتیجه درست هم نرسد باز بهتر از فکر نکردن است.
اینکه کیفیت کار و اعتماد به نفس من در دانشگاه و کار دوم انقدر با هم فرق دارند، از معماهایی است که هنوز برایم حلنشده است. اصلا الان طوری شدهام که اسم محل کار دوم میآید، پر از حس ناامیدی میشوم، البته که دو هفته بیشتر تا پایانش نمانده، اما ترسم این است که این حس نسبت به این بخش از زندگیام ماندگار باشد.
کارگاه سرقت ادبی-علمی رو برگزار کردم برای دانشجوهای امسال. به نظرم خوب بود. تا آخر این ماه بیشتر در شغل فعلی نیستم. از اول اکتبر، کار اصلیام در دانشگاه میشود تحقیق و در کنارش، کمی تدریس و راهنمایی پایاننامه. یک ماه فرصت همکاری با جانشینم را دارم. جانشینم، خانم وکیل باتجربهای است که تصمیم گرفته وارد کار دانشگاهی شود. من سعی کردم همانطور که سمیر همه اطلاعاتش را سخاوتمندانه به من داد، من هم هرچه میدانم را در اختیار همکار جدید قرار دهم. خوبیاش این است که خیلی قدردان است از این بابت و خودش میگوید چیزهایی که باید ماهها وقت صرف میکرد تا دستش بیاید را من در این مدت بهش گفتهام. امروز حتی گفت تازه بعد از ارائه من بهتر متوجه شده چرا ما آنقدر روی پرهیز از تشابه متنی تاکید میکنیم و الان میفهمد سختی کار برای دانشجوها در رعایت این مقررات کجاست.
دیشب یکی از دانشجوهای پارسال که در جشن فارغالتحصیلی هم شرکت کرده بود ایمیل زد که کرونا گرفته و اولین علایمش چند روز بعد از جشن شروع شده! فعلا مورد دیگری گزارش نشده و از جشن بیشتر از دو هقته میگذرد اما خب به هرحال نگرانکننده است. به خصوص که هرچه ما کارمندها مراقب بودیم و تذکر میدادیم، باز هم بچهها رعایت نمیکردند.
در مورد سفر به ایران خیلی دودلم. به شدت نیاز دارم پدر و مادرم را ببینم. اما میترسم خود این سفر من، آنها را در معرض خطر ابتلا قرار دهد.