- ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۶:۱۳
شماره ۱۷سهیلا را دیدم. خیلی وقت بود که یک فیلم اینقدر درگیرم نکرده بود. من٬ آدم فیلم بینی نیستم به دلایل مختلف. یکیاش این است که زود حوصلهام سر میرود از خیلی از فیلم ها. دیگریاش این است که اگر فیلمی را دوست داشته باشم٬ خیلی میتوانم درگیرش شوم و غرق شوم در دنیایش. گاه٬ مخل آرامش است چنین غرق شدنی. و البته یک سری دلایل دیگر هم هستند. این اواخر که کلا نمیتوانستم راحت فیلم یا سریال ببینم و تمرکز کنم. این فیلم اما آنقدر آرام کشید مرا با خودش که نفهمیدم دقیقا کی غرقش شدم. چیزی که از سهیلا به دلم نشست این بود که واقعی بود٬ ادا نداشت. عزت نفسش اصیل بود. البته تاکید بر چاق بودنش را دوست نداشتم. انگار القا میکرد که آدمهایی که تنها هستند٬ لزوما چیزی در ظاهرشان مطایق معیارهای زیبایی مورد پسند عرف نیست. دلیل تنهایی سهیلا اما چاقیاش نبود.
هنوز کلی ایمیل جواب نداده دارم. خانهام شده بازار شام دوباره. رقیه گفته هم را ببینیم و خیلی دلم برایش تنگ شده٬ اما انرژی از خانه بیرون رفتن ندارم. این روزها٬ قاعدتا باید خیلی حالم بهتر باشد. بالاخره باری از روی دوشم برداشته شده و تصمیم سختی را گرفته ام. اما نمی دانم چرا افکار آزاردهنده رهایم نمیکنند. میل عجیبی دارم که بر میگشتم به ۹ ماه پیش و خیلی چیزها را جور دیگر مینوشتم. کاش آن توان تصمیمگیری که در مورد کارم به دست آوردم را بتوانم در بقیه زندگی ام هم پیاده کنم.
دیشب خواب دیدم ایرانم. پدر و مادرم خانه کوچکی در شهری کوچک و خوش آب و هوا گرفته بودند. خانه٬ حیاط قشنگی داشت. خوشحال و آرام بودم در خواب. اوضاع ایران٬ نگرانم میکند. فکر این که چه قرار است بشود و مردم چه قرار است بکنند و استیصالی که در جواب به این سوالها دارم٬ شده بخش دائمی وجودم. من حتی اگر بخواهم هم بریده نمیشوم از ایران.
مدتی پیش٬ با مرور ایمیلهای قدیمی٬ افتاده بودم به دوره کردن خاطرات ده سال پیش. در همین واکاویها در اینباکسم٬ به پیشنویس یک داستان کوتاه برخوردم. تم کلیاش یادم بود. اما٬ نخواندمش. امشب٬ یادش افتادم. رفتم سر وقتش و شروع کردم به خواندن و البته٬ چند اصلاح جزئی هم کردم متن را. راستش٬ هم خندیدم از کودکانگیاش و هم ته دلم٬ لذت بردم از ایده داستان. آن روزها٬ من خودم را زن سوم داستان می دیدم. احتمالا تصویری که از خودم و رابطهام داشتم٬ کاملا دقیق نبوده. اما به هرحال٬ حسی بوده که در آن زمان داشته ام. شخصیت نویسنده خیلی چندش آور است. دختر راوی این قصه هم نسبتی با آن تصویر محبوب از زن قوی معاصر ندارد. کم آورده است و ابایی ندارد که استیصالش را نشان دهد؛ مثل ۹ سال پیش من٬ مثل امروز من!
روزهای آسانی نیست. اعلام تصمیمم نسبت به عدم ادامه کار فعلی٬ غیرمنتظره نبود برای استادهایم. این اما به این معنا نیست که کار آسان و بیدردسری بود. حس و حال چنین گفتوگوهایی چندان دور نیست از تمام کردن یک رابطه عاطفی که خوب کار نمیکرده.
حالا منم و تمام آنچه که باید بسازم. احتمالا درسهایی که در این یک سال گرفتهام٬ جایی به کارم خواهند آمد. آنقدر باتجریه و یا شاید پوست کلفت شدهام که نگذارم حس بیلیاقتی در من ایجاد کنند چنین ناکامیهایی.
با این حال٬ سه ماه پیش رو٬ بی چالش نخواهد بود. از طرفی خوشحالم که قرار نیست باقی سالهایم در محیطی بگذرد که دوستش نداشتم. از طرف دیگر٬ چندان حوصلهای برای طی همین سه ماه را هم ندارم. اما به هر حال٬ کارهای نیمه تمام را باید تمام کرد و باید در روند استعفا هم حرفهای عمل کرد و سایر ملاحظاتی از این دست که نمی شود نادیده گرفتشان.
این روزها، دارم سعی میکنم خودم را از منابع استرس دور کنم. در این مدت٬ چیزهای عجیبی مرا مضطرب کردهاند. همان چیزهایی قبلا حتی توجهم را هم جلب نمیکردند٬ یا حتی ممکن بود موجب خنده ای گذرا شوند، حالم را می توانند دگرگون کنند. برای دور شدن از اضطراب٬ اولین قدم٬ بستن اینستاگرام بود. صفحه خودم را دوست داشتم. صفحاتی که فالو می کردم هم گزینش شده بودند و این اواخر خیلیها٬ از جمله اینفلوئنسرهایی که صادق نبودند٬ را آنفالو کرده بودم. مشکل اما سر زدن به «سرچ اند اکسپلور» بود. اخیرا٬ به شدت به هم می ریختم از محتواهایی که آنجا می دیدم و کامنتهایی که می خواندم. فضای اینستاگرام ایرانی عجیب است و دوست نداشتم تصویرم از جامعه ایران٬ مبتنی بر آن فضا باشد. فیس بوک هم البته مشکلاتی دارد. آن را ولی نگه داشتهام بیشتر برای حفظ ارتباط با دوستان خارجی (حفظ ارتباط با دوستان ایرانی در تلگرام٬ آسانتر است.) و خواندن تک و توک ایرانیهایی که حرفهایشان را می شود جدی گرفت. آن جو خود فرزانه پنداری که در نوشتههای فیس بوکی بعضی از روشنفکران ایرانی است٬ گاه خیلی تهوعآور می شود برایم. طرف با کلی ادا و اطوار و زبان پر تکلّف٬ نوشته بود که به جای عصبانیت از نمایشگاه تهمینه میلانی باید شرمسار بود و نمیتوان خود را منفک کرد از دامن زدن به میانمایگی رایج این روزها. بعد با کلی آب و تاب سعی کرده بود از طبقه فرهنگی بگوید که سلبریتی نیستند اما هم چنان محتواهایی تولید میکنند که به زعم او٬ انگیزه اصلیاش٬ رضایت مخاطب است. نویسنده که در اول نوشتهاش تاکید میکرد که قصد فاصلهگذاری ندارد٬ تمام ویژگیهایی که برای این طبقه برمی شمارد٬ خصلتهایی است که از قضا٬ ربطی به خودش و تصویر خودش در ذهن مخاطب نداشته باشند! و البته٬ در نظر نویسنده، یکی از ویژگیهای آن گروه میانمایه پسند این است که بی وسواس٬ تولید محتوا میکند و به مهارتهایی سر می زند که سر رشته ای از آنها ندارد. و در این میان٬ کسی باید بپرسد که شما که آنقدر دقیق این گروه را شناسایی می کنی و ویژگی هایشان را برمیشماری و رفتارشان را از بعد روان شناختی٬ اجتماعی و... تحلیل میکنی٬ متخصص سوشال مدیا و رفتار آنلاین و هزار جور فن و تخصص دیگر هستی؟ یافتههایت از ویژگی های رفتاری این گروه بر کدام تحقیق آماری استوار است؟ اصلا این میانمایگی چیست که تبرّی جستن از آن٬ مدال افتخار در پی دارد؟ تشخیص اینکه افراد برای رضایت مخاطب مینویسند یا نه٬ بر چه مبنایی باید استوار باشد؟ فعلا اما٬ انگار روزگار رونق چنین انشانگاریهایی است. البته که از دید من نه انشانگاری مشکلی دارد و نه نوشتن مطلب غیرتخصصی. اشکال اتفاقا آنجاست که کسی انشایش را تحلیل جدی تلقی کند!
گاهی گله کرده بودم از کسالت زندگیام. اما، از یک جایی به بعد دیگر فهمیده بودم که آزمون زندگیام قرار است در سروکله زدن با تنهایی باشد. کاری نداشتم که بقیه چه میکنند و کم کم یاد گرفته بودم که مدل امنی از روابط را برای خودم تعریف کنم و در آن میان٬ جای عظیمی هم به خودم و خلوتم بدهم. با همه کاستیهایش و حتی لغزشهایم٬ میگذشت و من داشتم ماهرتر میشدم در مدیریت زندگی تنها.
قرار نبود تصمیمها و اعمال آدمهایی که نمیشناختمشان٬ وارد زندگی من هم بشود. اما از جایی به بعد٬ به غیرمنتظرهترین وضع ممکن٬ درگیر داستان آدمهایی شدم که هیچ ربطی به من نداشتند. آدمهایی که راههایی را انتخاب کرده بودند که با ارزشهای من جور در نمیآمد. چیزهایی که تا وقتی مربوط به غیر بود٬ ربطی به من نداشت و من خودم را دور میکردم از سر در آوردن از آنها. چیزهایی که قرار نبود هیچ وقت وارد حریم زندگی من بشوند. همه چیز خوب پیش میرفت٬ چون قصه زندگی آدمها قرار نبود بشود قصه من؛ بخشی از من٬ قلابی چسبیده به روح من. من خیلی هنر میکردم٬ حواسم به ساحت زندگی خودم میبود و حفظ حریمهایش. میدانستم آدمها٬ ارزشها و رویههایشان با هم فرق دارند و تا وقتی کسی زندگیاش به من گره نخورده بود٬ این تفاوتها اثری در من و دنیایم نداشت. نهایتا اگر کسی را خیلی دوست داشتم و تصمیماتش را دوست نداشتم٬ با خود میگفتم چه حیف که فلانی این تصمیم را گرفت. قرار نبود این تصمیمها که دیگرانی گرفته بودند٬ مثل خوره بیفتند به جان زندگی من، قلابی شوند به روحم و مدام بخراشند.
در آخرین ماه پاییز پارسال٬ پر از هیجان از امکان شروع یک کار جدید٬ منتظر قطار بودم که دیدم دوست قدیمی عزیزی پیامی داده. چند پیام رد و بدل شد و من با ور عاقل ذهنم٬ قدم گذاشتم به ورطهای که در دید من و دوست قدیمی قرار نبود داستان چندان پیچیدهای باشد. به خیال خودم٬ همه چیز را با حساب و کتاب پیش برده بودم و کمابیش میدانستم که در این ورطه٬ برای چه نوع اتفاقات غیر قابل پیشبینی باید آماده باشم.
۲۲ اسفند بود. سوالی پرسیدم و داشتم خودم را برای چیزهایی آماده میکردم که ممکن بود شنیدنش سخت باشد. چیزی که شنیدم اما سخت تکانم داد٬ بسیار سختتر از آنچه برایش آماده بودم. نگاهم ثابت ماند به خیابان. همانجا دانستم که من دیگر آن آدم سابق نمیشوم. حالم شبیه وقتی بود که ده ساله بودم و دخترکی برایم فاش گفت که آدمها چطور بچهدار میشوند. زخمی از بالا تا پایین روحم را شکافت.
دل لرزیده باشد و روح چنین زخم عمیقی دیده باشد؟ انصاف نبود خدایا. مگر کسی از تو آگاهتر بوده به درد و رنجی که آن زخم با خودش حمل کرد؟ پس چرا فقط نگاهم کردی؟ نه آن زخم خوب شد و نه حتی ایستاد همانجا که بود. مُسری بود زخمش و هر چیز قشنگی که میآمدم مزهمزه کنم٬ خون و چرک زخم کهنه جاری میشد و آن لذت را پیدا میکرد و دست میانداخت دور گلویش و خفهاش میکرد!
عهدشکنی کردم و بیمعرفتی. آنقدر که خودم هم دیگر نشناختم خودم را. حالم دیگر برنمیگردد به آن حال خوشی که منتظر قطار باشی و در دل امید داشته باشی به آیندهای بهتر که کار مورد علاقهات قرار است برایت رقم بزند. آن حال خوش بیخبری بر نمیگردد سر جایش. آن توانی که در تمام این سالها با من بود و من حتی ندیده بودمش هم جایی میان راه گم شد و معلوم نیست چه بر سرش آمده. آنچه ماند، دلی بود که سخت لرزیده بود و هیچ چیز نتوانسته بود آرامش کند.
فکر نکنی اینها گله از توست خدایا! البته که گله دارم از تو٬ ولی دوست ندارم من را گلهگزار ببینی. من فقط خواستم یادآوری کنم آن روز تابستانی سال ۸۳ در مسجدالنبی را و حرفهای آن خانمی که بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن و از دردهایش گفتن. تو شنیدی او چه گفت و میدانی که من چه آرزو کردم. دلت آمد امتحان زندگی من را دقیقا در همان موضوع قرار دهی؟ واقعا دلت آمد؟