Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

برگشتنم سخت بود. شاید سخت‌تر از دفعه‌های پیش، شاید هم سختی‌های وداع‌های گذشته را فراموش کرده‌ام.
روز آخر، روز مادر بود و من فقط تبریک گفتم به مادرم. کلی حرف ناگفته داشتم. مادر حواسش بود که روز آخر به کارهایم برسم و مو کوتاه کنم و ناخن درست کنم. می‌دانستم که ته دلش فکر می‌کند موی خیلی خیلی کوتاه به من نمی‌آید، اما مثل همیشه همراهم بود. سبک شدم. تا به حال آنقدر موهایم را کوتاه نکرده بودم و حس تغییر خوبی دارد. بابا همیشه به موی کوتاه غر می‌زند. این بار به روی خودش نیاورد اما.
شب آخر از کتابخانه بابا دیوان حافظ را برداشتم و سه بار بازش کردم. تنها یکی از شعرها یادم مانده: «دردم از یارست و درمان نیزهم...».
خراب کرده بودم. خیلی چیزها را خراب کرده بودم و بودن در حریم امن خانه مرا به اصل خودم نزدیک‌تر کرده بود و همین باعث می‌شد خراب کردن‌هایم را بیشتر ببینم. اثر خرابی هنوز هست و من انگار ناتوانم از اصلاح.
فردا باید با دانشجوها سفر بروم و حوصله‌اش را ندارم.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۴۴
  • دخترچه

در این سفر، او تنها کسی بود که اشک‌هایم را آن‌طور دید و صدای لرزانم را شنید. شب آخر آمد در خانه. بعد از این همه سال،‌ بالاخره هم را دیدیم. یارش را هم آورده بود. برایش خوشحال بودم. بغلش همان‌قدر گرم بود که تصور کرده بودم. دستانم را محکم گرفته بود. اشکی لغزید روی گونه‌ام. سر انگشتانش را روی گونه‌ام کشید و انگشت اشکی را در دهانش گذاشت. شبیه دو دلداده به هم زل زده بودیم. رگ پیشانی‌ام را دید و رویش دست کشید. گفت جانت فرسوده‌تر شده. گفتم همین‌طور است.
تمام کتاب‌هایی که آورده بود را در چمدان جا دادم. کمتر از دو ساعت خوابیدم و خوابش را دیدم. حضورش اطمینان‌بخش بود. از پریشانی‌هایم فقط چند کلمه گفته بودم و او مرا فهمیده بود و آرامم کرده بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۲
  • دخترچه

موهایم را بالای سرم جمع کرده بودم. صورتم با ابروهای روشن باز شده بود. پیراهن یقه بسته با گردنبند بلند خوب به تنم نشسته بود. روبه‌روی آینه‌ی کمدم ایستادم. از دید خودم، زیبا بودم. کمتر از سی‌وسه سال نشان می‌دادم. چشمانم اما پر از حس‌های ناگفته بود.
بعد از این همه سال خوب می‌دانم که بین عقل و دل باید عقل را انتخاب کرد. دل و آنچه در آن است را باید برای خود نگه داشت. من تا آنجا که توانسته بودم جنگیده بودم. هرآنچه در توان داشتم را به میدان آورده بودم که بعدا جای حسرتی نباشد. تمام توان و نیرویم تمام شد و نشد. دلم تکه‌تکه شد و نشد. جانم ذره‌ذره آب شد و نشد. 
نباید می‌شد. چون لابد او که باید می‌خواست، جور دیگری خواسته بود. و او بهتر از من همه چیز را می‌دانست: حتی دلم را. بعضی چیزها باید در دل بماند، تا همیشه شاید.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۰
  • دخترچه

دوشنبه صبح سوار تاکسی شدم و کلی در ترافیک ماندم. در همان تاکسی سوزش گلو شروع شد. خیره شده بودم به بیرون. خورشید، شبیه شعله آتش بود. احساس کردم خورشید را آنقدر بزرگ و آنقدر نارنجی فقط در ایران دیده‌ام! در و دیوار پر بود از شعارهای حکومتی. فضای رمان ۱۹۸۴ مدام برایم تداعی می‌شد. انگار نه انگار که زمانی اینجا زندگی می‌کردم و این چیزها آنقدر به چشمم نمی‌آمد که حتی بخواهم دقیق بخوانم‌شان. 
بعد از کلی در ترافیک ماندن و رد شدن از خیابان‌هایی که سالها بود گذرم بهشان نخورده بود و در بعضی آنها انگار زمان منجمد شده بود، به محله‌مان رسیدیم. از کنار خانه قدیمی رد شدیم. تابلوی بزرگی بالایش زده بودند. عجیب بود حس این که آنجا دیگر مقصدم نبود. به خانه جدید پدر و مادر رسیدم. زیبا بود. با این که هیچ خاطره‌ای از زندگی در آنجا نداشتم، پر از حس زندگی بود. مامان با شوق اتاقم را آماده کرده بود. منی که تا شب قبلش، حوصله سفر به ایران نداشتم، چند ساعت که گذشت، فکر کردم واقعا چرا خودم را از خوشی زندگی در ایران و کنار خانواده بودن محروم کرده‌ام؟ 
خاله همان روز اول آمد خانه‌مان و شب را پیشم ماند. دخترخاله کوچک از ایران رفته و برای من پذیرفتن نبودنش خیلی سخت بود. دیدن دایی روی تخت بیمارستان درد داشت. مرا که دید، بغض کرد. لعنت به دوری، لعنت ...
همان روز اول که رسیدم، مامان گنجینه نامه‌ها و مدارک پدر و مادر پدرم را گذاشت جلویم. هی خواندم و خواستم نامه‌ها را رمزگشایی کنم. بعضی نامه‌ها پاره شده بود. هیچ نامه‌ای از مادربزرگ نمانده بود. همه نامه‌ها از پدربزرگ بود: تاجری عاشق و پرتلاش و البته شاکی از روزگار و بوقلمون صفتی مردمانش. می‌خواندم و اشک می‌ریختم. بعضی از شعرهای عاشقانه‌ای که پدربرگ برای مادربزرگ نوشته بود را من زندگی کرده بودم. زمانی با بعضی از آنها عاشقی کرده بودم بی آنکه بدانم بیش از هفتاد سال پیش پدربزرگ و مادربزرگم هم با آنها عاشقی کرده‌اند.
من دوباره به گذشته‌ام در ایران وصل شده‌ام و سخت است، خیلی سخت است کندن از این گذشته ...


  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۱
  • دخترچه