Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

حرف های مرحوم حاج اسماعیل دولابی همیشه بر دلم می نشیند. این یکی را به خصوص خیلی دوست دارم:



"هرکار بدی را انکار می کنی پس اگرهم از دستت صادر شود خداوند نمی نویسد چون ذاتاً این بنده معصیت ومخالفت با او را نمی خواهد، در مورد عبادت هم چون همه عبادات را می خواهد برایش می نویسد ولو اینکه از دستش صادر نشده باشد." 



می دانید؟ عذاب وجدان دارم. عذاب وجدان غیبت کردن. اینکه نکند با درددل با مادرم، او را هم شریک گناهی کنم که بارها در مذمت اش خوانده ام و شنیده ام.  ولی، گاهی آنقدر بغضت سنگین می شود که باید بگویی، به خصوص به کسی مثل مادر. اما علی الظاهر مطابق تعالیم اخلاقی، حتی اگر فردی به تو ظلم کرده باشد، حق نداری بازگوبش کنی برای شنونده ای که طرف را بشناسد. 

خیلی وقت می شود که سعی کرده ام خودم را کنترل کنم، اما خب به این راحتی ها هم نیست. مثلا یک دفعه یاد دوستی می افتم که چطور با احساس رقابت یا هرچیز دیگر، رفتارش با من زیر و رو شد. مادرم این طور موقع ها بیشتر می گوید به خدا واگذار کن، خدا بهتر می داند، و یا خدا را شکر کن که تو سعی کرده ای صادق باشی و از این حرف های مادرانه که مرهمی است بر دل. 

اما اگر همین گفت و شنودها هم گناه باشد واقعا می شوم مصداق "خسر الدنیا و الاخره"! یعنی به این آدمها اجازه داده ام علاوه بر اینکه در این دنیا رنجم بدهند،  آخرتم را هم نابود کنند.

خدایا! پس چه باید کرد؟ چقدر باید در خود ریخت؟ چقدر باید سکوت کرد؟ وقتی نمی شود خیلی از دردها را به طرفی که درد را برایت ایجاد کرده بگویی، نباید سراغ گوش شنوای دیگری، حتی مثل گوش شنوای مادرت بروی؟

نمی دانم! شاید تو اجازه این چنین دردل هایی نزد بندگانت را نمی دهی، تا بدانیم که باید همه دردل هایمان را با تو بکنیم. شاید اگر به تو بگوییم، سبک تر هم بشویم.

خدایا! می دانم که سراسر گناهم. اما قصد دارم دیگر کمتر سخن از کسانی بگویم که دلم را شکانده اند. تو، دستم را بگیر و کمکم کن. کمکم کن، دردل هایم را فقط فقط به خودت بگویم...


****

نوشته های مریم روستا، عجیب دل نشین است. عجالتا این و این یکی را بخوانید. 


  • دخترچه

سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که سرش کم جر و بحث نداشتی با به اصطلاح شریک آن روزهات...

سخته سراع پایان نامه ای رفتن که بیش از نصفش رو در سخت ترین دوران زندگی ات نوشتی...


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن، که خیلی بیش از اونچه که باید طول کشید و برای نوشتنش صدها مطلب به زبان های انگلیسی و فرانسوی خوندی و به کتابخونه های زیادی در نقاط مختلف سر زدی و به آدمهای زیادی رو انداختی تا برات منابع دسته اول بفرستند....


سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در چلسه دفاعش، استاد داور و مشاور حتی درست نخونده بودنش...


 سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که در جریان دفاعش متوجه بی معرفتی کسی بشی که زمانی دوستت بود و تو برای موفقیتش، کاری رو براش دریغ نمی کردی...


و سخته سراغ پایان نامه ای رفتن که استاد راهنماش حالا انقدر باهات سرسنگینه که موقع حرف زدن باهات، مشغول خوندن ایمیل هاش میشه و بهت کم محلی می کنه تا یه وقت وهم برت نداره و فکر نکنی دانشجوی خیلی نمونه ای بودی!


اما،


اگه نروم سراغش و یک مقاله از توش ننویسم، باید ببینم حاصل زحمات سخت ترین شب ها و روزهام گوشه کتابخونه دانشکده افتاده تا بچه های کارشناسی و یا ارشد، برای تحقیق های دقیقه نودشون از روش کپی کنند! و حتی، به برکت فرهنگ احترام  بیش از حد به مالکیت های فکری (!)، مقاله یا کتابی با دزدی محتواش نوشته بشه.


پس رخوت بسه! به خاطر به ثمر رسیدن بچه ای که خون دلش رو خوردم تا پا به این دنیا گذاشت، باید بروم سراغش و چشمم رو به روی خاطرات بد بندم. حتی اگه استاد راهنما، یادش بره که ازم قول گرفته بود مقاله مشترک کار کنیم و ناز کنه. خونه آخرش اینه که میگه نه من با تو کار نمی کنم و من بالاخره سعی می کنم تنها چاپش کنم.


کودک فراموش شده من! تو حتی اگر یادآور سخت ترین لحظات باشی، حاصل مطالعه و فکر منی! تو به من یاد دادی که در اوج سختی ها هم می توان کاری را تمام کرد و خوب تمام کرد. من ... آماده قورت دادن قورباغه ام!

  • دخترچه

هوا خاکستری است و برف‌های چند روز مانده، زمین را پوشانده اند.

آن موقع ها که ایران بودم، هر صبحی که پا می‌شدم و می‌دیدم برف آمده، حالم خوب می‌شد. به همین راحتی! اما برف‌های اینجا، نمی‌دانم چیزی کم دارد و یا شاید چیزی زیاد دارد که حالم را خوب نمی‌کند!


برف های تهران، اما، کم مصیبت نداشت! راهها بند می‌آمد، اتوبوس، تاکسی ها و آژانسها کم می‌شدند و بعد از چند ساعت، برف در حال آب شدن با گل و لای مخلوط می‌شد و کف خیابان‌ها، قهوه‌ای می‌شد. اما همان برفی که نهایتا چرکی بر آن غالب می‌شد، حالم را آنقدر خوب می‌کرد که با ذوق و شوق چکمه ها و پالتویم را بپوشم و خوم را برای یک سفر درون شهری غیرقابل پیش بینی آماده کنم. این روزها اما، چکمه و پالتو را در حداقل چهار ماه از سال، به تن دارم، اما ذوق و شوقش را جایی در کوچه ها و خیابانهای تهرانم، جایی در مسیر خانه تا دانشگاه گم کرده ام!


کسی چه می‌داند؟ شاید آن سالها کلا حالم بهتر بود. 


اما به خودم قول داده‌ام. قول داده ام برای بهتر شدن. قول می‌دهم که سر قولم بمانم!


  • دخترچه

باید بنویسم...

باید دوباره بنویسم تا از این رخوت پر از درد رها بشم.


راستش یه اتفاقاتی افتاده که شاید رمزدار بنویسم و اینجا ثبتش کنم. البته شایدم فقط حدسیات من باشه. با این حال، می تونه پاسخ به یه سری پرسش های بی جواب من در مورد گذشته ام باشه.


هنوز منتظر نتیجه درخواست کارم هستم. یه جورهایی همه برنامه هام به هم ریخت چون از یه جایی دعوت به کار شدم اما نتیجه قطعی ندادند و باعث شده همه برنامه هایی که برای یک ماه آینده ام داشتم رو مجبور بشم کنسل کنم تا اگر جواب قطعی اومد، سریع مشغول بشم. می دونید؟ فقط یه مسئله ای هست. کشور محل این کار، کشوری هست که علی الظاهر اون طرف هم در چند ماه آینده آنجا خواهد بود. البته نه در همون شهری که من قرار است بروم. و من اصلا حوصله آدم های غیرقابل پیش بینی را ندارم. هرچند که به خودم قول داده ام که اگر جلویم سبز شود، سریع با پلیس تماس بگیرم. از صمیم قلبم امیدوارم اگر این شغل به صلاح من نیست، جلوی رفتنم به بهترین نحو گرفته شود.


دلم بدجوری هوای حرم امام رضا (ع) رو کرده. توی سفری که به ایران داشتم، هیچ قسمتش مثل این زیارت نچسبید. تا حالا نشده بود انقدر احساس کنم که طلبیده شدم!


  • دخترچه

مدت زیادی میشه که ننوشتم. از وقتی اومدم ایران و بعدم برگشتم، هر کار کردم دست و دلم به نوشتن نرفت. شاید توضیح دلیلش کمی سخت باشه. اما به طورخلاصه، وضعیتم طوری بود که احساس می کردم نوشتنم فقط میشه انشای کلمات منفی. و این در حالی بود که سفرم به ایران سفر خیلی خوبی بود. اما خب... در این سفر فشار روحی هم داشتم. وقتی رفتم دیدن استاد راهنمای فوق لیسانسم در ایران، سردترین رفتار ممکن رو کرد و خیلی غیردوستانه باهام برخورد کرد و او همون کسی بود که مسائل زندگی ام رو می دونست و تا پیش از دفاع رفتارش واقعا دوستانه بود حتی تا حدی که می خواست واسطه آشتی من و اون آدم بشه و جلوی جدایی رو بگیره. اما من نمی دونم واقعا چه اتفاقی افتاده.

 روز دفاع، از برخورد مسخره استاد داور و مشاورم کلافه شده بود... این رو می فهمیدم که از دست اونها حرص می خوره اما حتی نکرد که مثل یک استاد راهنمای خوب، پشتم در بیاد. بیشتر سکوت می کرد و حرص میخورد. ازش دلگیر شدم اما به روش نیاوردم. وقتی بعد از یک سال برگشتم ایران، سعی کردم مثل سابق باهاش رفتار کنم، اما اون دیگه اون آدم قبلی نبود. حتی یه جورهایی غیرمستقیم زیر سوالم می برد. خیلی دلم شکست اما خب به تدریج یاد گرفتم که بپذیرم که آدمها عوض می شوند و ما گاهی هیچ وقت دلیلش رو نمی فهمیم...مسائل دیگه  ای هم بود. برای چندمین بار در این چند سال از یه دوست یه جورهایی ضربه خوردم. اینکه می گم "چندمین بار از به دوست"، منظورم این نیست که همیشه از یه آدم ضربه خوردم. چندسالی میشه که افراد مختلفی که توی برهه های مختلف باهام دوست شدند، به طور ناگهانی رفتارهای عجیب و غریب می کنند. و امسال این اتفاق در مورد کسی افتاد که اصلا انتظار نداشتم. خیلی توی خودم فرو رفته بودم. اما بعد دیدم واقعا من دارم نیمه خالی لیوان رو می بینم. واقعا این آدمها از استاد و دوست و... که از دید من کارهای غیرقابل پیش بینی کردند، بیش از 8-7 نفر نبودند. من این همه دوستان و آشنایان خوب دارم اما همه تمرکزم رو گذاشتم روی اونها که اثر منفی روم گذاشتند. پس اون دوستانی که هیچ وقت فراموشم نکردند چی؟ آیا ارزش اونها بالاتر از این چندتا آدم نیست؟خلاصه بگم که دلیل به هم ریختگی ام در این مدت مجموع این چیزها بود. ماجراهای گذشته هم به دلایل مختلف گاهی برام یادآوری می شد...اما...اما این چند روز دارم هی با خودم می جنگم که دوباره بیام اینجا بنویسم. این بار نه فقط برای خالی کردن خودم. بلکه برای همون سه تا دونه خواننده ای که دارم که شاید عددشون کم باشه اما کیفیت محبتشون به من بارها بهم ثابت شده.بنویسم تا:


تا ...حوا بدونه من هستم. حوا ببینه کسی که هربار حوا رو خونده روحیه گرفته، هنوزم هست. شاید کمی از پا افتاده باشه، اما بلند میشه، به زودی دوباره بلند میشه و از این رخوت در میاد. حوا بدونه که دوست نادیده اش از خبر قبولی دانشگاهش از صمیم قلب خوشحال شده و هر حرکت حوا رو به جلو، به دوستش هم انگیزه میده...


تا... مهرنگار بدونه و ببینه که آدمهایی که بعد از یه زمین خوردن سخت، بلند می شند، باز ممکنه بخورند زمین. بازم ممکنه زخم های کهنه شون سرباز کنه،... اما نباید زمینگیر بشن. مهرنگار یادش نره که دوست تنهاش خیلی دوستش داره و دلش براش تنگ میشه. مهرنگار مطمئن بشه که نگرانی هاش برای دوست تنهاش معنا داره و ارزش...


و...و خاطره عزیزم که این روزها دل پر دردی داره، بدونه تنها نیست. بدونه آدمهایی هستند که ممکنه خیلی دور باشند ازش اما با هر غصه اش، دلشون لرزیده واحساس کردند خودشون بودند که جای خاطره درد کشیدند. که به خاطره بگه :"ان مع العسر یسری" و بگه "عسی ان تکرهوا شی و هو خیر لکم...". که خاطره عزیزم خوشبختی رو در لحظه بجوید.... که مطمئن باشد گاهی مورد ظلم قرار گرفتن، ترفند تقدیر است برای اینکه ما را دردانه معبودمان کند...


و بنویسم تا یادم نره آنچه من درد، نامردی و یا ظلم می پندارمش، قطره کوچکی است در مقابل دریای درد و رنجی که این روزها دنیا رو گرفته. اما، اما...هنوز هم باور دارم که حتی اگر بر وسعت دریای درد و رنج این دنیا روز به روز افزوده شود، آسمان آن دنیا بی انتهاست و بزرگترین دریای شر در مقابل بی کرانگی آسمان خیر، هیچ است، هیچ.


  • دخترچه