Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها
این روزها مزمل می خوانم و شکر خدا آرام ترم. خیلی آرام تر. 
گرفتاری های کاری زیاد است اما تا حدی دوباره یاد گرفته ام هنر در لحظه بودن را. تازگی یک الگو کشف کرده ام در خودم: من انگار هر سال، از اواخر آگوست تا اوایل ژانویه حال روحی ام پر تلاطم و نا آرام است. بعد کم کم شروع می کنم به خوب شدن و آرام شدن. دوباره جایی در تابستان، حوالی جون-جولای یک موجی بهمم می ریزد و دوباره خوب می شوم تا دوباره بارانهای آگوست شروع شود!

تصمیم گیری در مورد ازدواج و اینها هم قرار شد فعلا به تعویق بیفتد. از برکت آرامش این روزها دوباره مطمئن شدم که اگر صلاح و قسمت من ازدواج کردن باشد، بی شک خدا آن را که باید سر راهم قرار می دهد و مهرش را به دلم می اندازد. 

چند وقت پیش خواب عجیبی دیدیم. در خیابان بودم و می خواستم نماز بخوانم. وقت نماز تنگ بود. در خانه ای را زدم. خانمی در را باز کرد و وقتی خواسته ام را گفتم، خیلی راحت و عادی به من جایی داد که نماز بخوانم. بعدا فهمیدم که یک خانواده جنوبی اند با یک عالمه بچه قد و نیم قد. آدمهای خیلی خوبی بودند و دوستشان داشتم. وقتی داشتم از پیششان میرفتم، خاله بچه ها (خواهر همان خانم که در را باز کرده بود!) به قول خودش یک "غازی" پنیر و خرما بهم داد. خیلی خوشحال بودم. خیلی حالم خوب بود.



  • دخترچه

جایی حول و حوش ده-یازده سالگی ام، پسرک شیطان ولی مودب توجهم را جلب کرد. چرا؟ یادم نیست! بچه بودم و احتمالا دقیق نمی فهمیدم  هیجانِ علاقه به جنس مخالف را. چیز زیادی هم یادم نیست از این که این حس دقیقا کی شروع شد و تا کی ادامه پیدا کرد. اجمالا می دانم که دوران زیادی نبود. تنها یک صحنه در ذهنم مانده. روزی سر سجاده، هنگام نماز مغرب و عشا، تصور کردم چه می شد اگر مجبور نبودیم تا بزرگسالی صبر کنیم و او همین الان با خانواده اش، که آنقدر هم با هم دوست بودیم، می آمد خواستگاریم و من عروس می شدم!

سالها بعد بارها به این تصورم خندیدم. در عرض بیست سال گذشته علی‌رغم رفت و آمد خانوادگی و دوستی مادرم با مادرش، هم را ندیده بودیم. این سفر که ایران رفتم، بعد از مدتها، همه اعضای خانواده شان آمدند خانه مان. ناخودآگاه با خودم فکر کردم پسر خوبی است، بیست سال اما زمان کمی نبود برای محو شدن آرزوها. چند روز بعد که فهمیدم خواسته با من بیشتر آشنا شود، حالم گرفته شد. می دانستم که پسر خوبی است، اما می دانستم این آشنایی راه به جایی نمی برد.

با این حال، دیدمش. بار اول مطمئن بودم که آدمِ هم نیستیم. بار دوم، موش چاق خیابان شریعتی به من فهماند که می توان روی حمایتش حساب کرد- می‌دانید که موش ها در زندگی من رُل مهمی بازی می‌کنند-! بار سوم و چهارم، داشتم فکر می کردم که او ،با توجه به انعطاف و حمایت گریش، شوهر خوبی می تواند باشد، حتی اگر لزوما زبانمان مشترک نباشد. روز آخر فال حافظ گرفتم و حافظ گفت: "هاتف آن روز به من مژده این دولت داد/ که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند".

اما، اینجا که آمدم، حواسم را جمع تر کردم. دیدم من دارم تلاش می کنم که خودم را متقاعد کنم به پذیرفتن او. فهمیدم یک جای کار می لنگد. نمی شود این روابط انقدر کوششی باشد، پس جوشش چرا نیست؟ بعد دیدم که ادامه رابطه با او مستلزم تغییرات زیادی در من است: تغییر محل زندگی، تغییر سبک زندگی، کنار گذاشتن برنامه ریزی با دست باز برای آینده و.... نه اینکه من نخواهم برگردم به ایران. اما من همیشه به بازگشت با این دید نگاه کرده ام که محصورم نکند. ازدواج با کسی که همه کار و زندگی اش در ایران است یعنی مطمئن بودن به اینکه نمی خواهی برگردی. من مطمئنم به این موضوع؟ مطمئن نیستم!

از همه اینها که بگذریم شخصیت به شدت عمل گرای او تفاوت دارد با انواعی از شخصیت که من معمولا جذبشان می شوم. نه اینکه عمل گرایی اش را تحسین نکنم که اتفاقا خیلی هم می کنم اما من دلم می خواهد همسفری داشته باشم که بتوانم با او از دغدغه های ذهنی ام هم بگویم. در این میان، اتفاق دیگری هم افتاد. دیدن تقریبا اتفاقی فیلم کوتاهی از رهگذر، به من فهماند که هنوز شنیدن صدایش می تواند من را درگیر کند. مسخره است؟ می دانم. خواب و خیال بازگشت او را دارم؟ نه. نباید در گذشته ماند؟ کاملا موافقم. اما می دانم که وقتی این درگیری حسی نسبت به کسی در گذشته، درست یا غلط، جایی در اعماق وجودم هست، اشتباه است پذیرفتن آدمی که علی رغم تمام احترامی که برایش قائلم، حس عاطفی بهش ندارم.

دادن این پاسخ منفی آنقدرها هم آسان نیست. می دانم همسانی خانوادگی مان یک جورهایی بی بدیل است. می دانم که خانواده اش دوستم دارند و خانواده ام دوستش دارند. می دانم که برخلاف خیلی از پسرهای امروزی، جبهه نمی‌گیرد در مقابل تفاوتهای طرف مقابل. می دانم که این قابلیت را دارد که یک شوهر خوب برای همسرش شود. اما عمیقا شک دارم که من این توانایی را داشته باشم که او را خوشبخت کنم، مگر اینکه تصویری که از جان‌یارم دارم را دگرگون کنم. کاری که در حال حاضر دلیلی برای آن نمی‌بینم.

  • دخترچه

خدایا از راز دل من با خبری...

می‌دانی که چقدر مطمئن بودم به استواری خودم، که فکر نمی کردم به مغلوب شدن دوباره. می‌دانی که بارها با خودم گفتم که آن هم افسانه ای بود که واقعیت نداشت و همان بهتر که فراموش شود، که مطمئن بودم فراموش شده...

پس چرا نشده خدا؟

چرا امروز باید بفهمم که هنوز هم، بعد از همه آن عبور کردن ها، جایی اشغال کرده در وجودم؟

  • دخترچه
آرزوی بیست سال پیش جلوی چشممه و من...
من شور و شوق ندارم حتی!

خدایا، من دوست ندارم  به کسی ضربه بزنم و ناخواسته موجب آزار کسی بشم. 
  • دخترچه

این روزها بدجوری گنگم. هنوز گیج سالهای سپری شده ام. ترس دارم از گذر عمر. انگار سالهایی که ایران نبودم، با دور تند گذشته باشند. می‌ترسم برگردم و خیلی چیزها عوض شده باشه.

در عین گم گشتگی در زمان، احساس می کنم از حال و هوای واقعی مردمم دورم. راه ارتباطی ام، دنیای مجازی بوده که وقتی میرم ایران می فهمم هیچ نمونه خوبی از جامعه ام نیست.

من ترسو شدم این روزها. می ترسم زمان جلو بره. می ترسم از نابالغی خودم.

  • دخترچه

یکی یکی داره خاطرات کودکی یادم میاد. دو بار که بهش حسودیم شد رو خوب یادمه.

عکس بچگی مون کنار هم خنده داره، هر دو به یه نقطه دور خیره شدیم، اون با لبخند محو، من با سر بالا گرفته و لب های جمع شده.

جقدر زمان چیز غریبیه.

  • دخترچه

دیروز برگشتم.

هنوز گیجم و گمگشته. چند روز اول اقامتم در ایران هم به گیجی و گنگی گذشت، با این تفاوت که آنجا که می روم در زمان گم می شوم و یادم نمی آید که شش سال اخیر چطور گذشته و کی تقویم وقت کرده انقدر تند ورق بخورد! روزهای اول ماندن در تهران، حتی با اتاقم و وسایلش هم غریبگی می کنم. چیزهایی میبینم که یادم نیست کی و از کجا آمده اند، یا اگر یادم بیاید تعجب می کنم از عمر مثلا شش ساله شان. طوری است که انگار این سالها خوابی بوده و من ناگهان بیدار شده ام در اتاقم در تهران. انگار پیچیدگی زمان وقتی آدم فاصله مکانی پیدا می کند بیشتر می شود.

چند روزی که می گذرد کم کم عادت می کنم. دم آمدنم که می شود آنقدر عادت کرده ام که باید زور بزنم تا شماره تلفن یا  رمز کارت بانکم در اینجا را به یاد بیاورم!

این سفر اما فرق هایی داشت. علی رغم سرشلوغی ها و دودندگی های زیاد، فرصتی فراهم شد تا آدمهایی را ببینم که مدتها بود ندیده بودمشان. بالاخره بعد از پنج شش سال، عروسی هم رفتم؛ آن هم نه یکی، دو تا! در یکی از عروسی ها، جمعی از معلم ها و کادر دبیرستانم را بعد از ده سال دیدم. فردایش هم در جمعی قرار گرفتم که مرا به بیست سال پیش برد. علی رغم حس غریب بازگشت به گذشته های دور، اتفاقا همین جمع های اینچنینی کمک کرد سریع تر بفهمم کجایم و از آن حالت گیجی خارج شوم.

 در همان جمعی که آدمهای مربوط به بیست سال گذشته بودند، کسی بود که زمانی حول و حوش همان بیست سال پیش، کودکانه دوستش داشتم و حتی در اعماق دلم آرزویش کرده بودم. شبی که قرار بود در مهمانی، آن فرد را دوباره بعد از بیست سال ببینم با خودم فکر می کردم بعضی آرزوها بعد از بیست سال چقدر بی معنا به نظر می رسند...

اتفاقات زیادی در این سفر افتاد. تصمیم های مهمی دارم می گیرم.

کاش یادم نرود توکل و اعتماد به خدا را. از دعایتان بی نصیبم نگذارید. 

  • دخترچه

سه هفته در خانه ام اینترنت تداشتم و مجبور بودم با اینترنت محدود گوشی سر کنم. این به آن معنا بود که دیدن سریال و گوش دادن موسیقی و نوحه و... تعطیل شد. گاه البته یواشکی چیز کوتاهی می‌دیدم یا گوش می‌کردم، اما همین که می‌دانستم محدودیت در حجم استفاده ام وجود دارد، مانع بهره بردن با فراغ بال می شد. در این مدت، بیشتر کتاب خواندم و شاید بیشتر با خودم حرف زدم. نداشتن ناگهانی نعمتی که دو سال و نیم تنهایی ات را با آن پر کرده ای، خلاء عجیبی در آدم ایجاد می کند. من وقتی به ایران می آیم یا کسی دور و برم است که از مصاحبتش لذت می‌برم، معمولا نیاز خیلی کمتری پیدا می کنم به وقت گذراندن در اینترنت. تازه فهمیده ام که در این چند سال دورى، وجود این دنیا، با همه آسیب هایش، مونس خوبی برای تنهایی های من بوده است.

از پنج شنبه گذشته که بالاخره شرکت ارایه دهنده اینترنت، تعمیرکار مهربانى را برای راه اندازی وای فای و تلویزیون به خانه ام فرستاد و او همه  چیز را رو به راه کرد، قدر شبها زیر لحاف چپیدن و دیدن سریال های ایرانی را بیشتر می دانم. عجیب است همین منی که وقتی به ایران سفر می کنم حوصله دیدن تلویزیون ندارم، اینجا که هستم دلم خوش است به دنبال کردن بعضی سریال های ایرانی. دو روزی هم هست که روزگار جوانی می بینم. نمی توانم حسم را بگویم به این سریال و حال و هوایش. یک جور سفر در زمان و مرور خاطرات، بیش از آنکه از خود سریال لذت ببرم، از حال و هوایش حالم خوب می شود انگار.

اوضاع کار هم تغییر چندانی نکرده. کارهای زیادی هست که باید انجام شود. همکار هم که برخلاف چند ماه گذشته وارد مکالمات کوتاه کاری با من می شود و من هم جوابش را می دهم. اما در ناخودآگاهِ من، اتفاقی افتاده است که وقتی رو به رویش هستم، یک جورهایی خودم را می بازم. و این خیلی خیلی بد است. یعنی حتی وقتی یک حرف غیر منطقی می زند و من می خواهم استدلال کنم برای رد موضعش، نمی توانم به خوبی منظورم را بیان کنم و ذهنم مدام در حال حدس زدن قضاوت احتمالی او نسبت به حرفهایم است. البته در این میان، شیوه سفسطه وار او و عوض کردن موضوع بحث و بعضا موضع خودش هم  بی تاثیر نیست. اما متاسفانه این حس خودکم‌بینی چنان در من ریشه دوانده که نمی توانم درجا بهش بگویم که تو که آن بار چیز دیگر گفتی. ناگفته نماند که دلیل دیگر در لحظه سکوت کردن هایم  هم گرایش بی حد و حصرم به دوری از تنش است و اینکه سعی می کنم این مکالمات کوتاه کاری، دور از تقابل و اصطکاک باشد. اما به هرحال، وقتی بعد از مکالمه به بعضی حرفهایش فکر می کنم، از اینکه به نظر خودم به نحو غیر مستقیم سعی در تخریب من و شخصیتم داشته، خشمگین می‌شوم. به خصوص وقتی اینها را می گذارم در کنار رفتار بی نهایت مهربانانه و دوستانه اش با اکثر همکاران دیگر و سابقه رفتاری اش در این دوسال و اندی با خودم، دلم بیشتر می گیر. تازه در این مدت اخیر هم که مثلا رفتارش با من قهرآمیز نبوده، چندباری که چیزی لازم داشتم که او باید به دستم می رسانده یا می گفته کجاست، مدام امروز و فردا کرده و اینکه سرش شلوغ است و... خلاصه وقتی کلیت قضیه را می بینم، نه می توانم اعتماد کنم به لبخندها و نه اینکه دلم را خوش کنم که مثلا مشکلات حل شده است.

جمعه هفته پیش، مسائلی پیش آمد که بدجوری بهمم ریخت. رفتارش در مقایسه با رفتار سابقش شاید چیز خاصی نبود، اما مجموع شرایط و مقایسه برخوردش با خودم نسبت به برخوردش با بقیه، به شدت آشفته ام کرد. دوباره احساس بی ارزش بودن در من اوج گرفت و باورم شد که لابد خودم یک مشکلی دارم. شنبه بعد از نماز صبح، یادم آمد که از نیت من و او و رفتارهایمان فقط خدایمان خبر دارد. یکهو دلم قرص شد. انگار هرچه سند و مدرکی که به زور برای اثبات دعوی حقوقی ام جمع کرده باشم دیگر لازم نباشد. انگار بخواهی پیش قاضی بروی که بگوید من همه مدارک را دارم، تمام و کمال. دیگر فن بیان و هنر وکیل و هیچ چیزی نقشی نداشته باشد در نتیجه رسیدگی. چه چیزی از این بهتر؟

دیشب هم فهمیدم اشکال کارم کجاست. از وقتی خیلی به هم ریختم که در هر اتفاقی روی عنصری تمرکز کردم که فکر کردم مسبب آن اتفاق است. انگار دوباره غافل شدم از خدایی که او می‌خواهد و بعد می‌شود. اصلا یادم رفته  که این وسط من باید رابطه ام را با خدا تنظیم کنم نه اینکه حواسم پرت اره و اوره و شمسی کوره بشود!

حاج اسماعیل دولابی (ره): 
مؤمن مانند بچه ی دو سه ساله ای است که روی پاهای پدر و در بغل او نشسته است و به این فکر می افتد که بلند شود و بازی و جست و خیز کند و به هر جا که دلخواهش است ، برود . پدر هم مانع نمی شود و ضمن اینکه مراقب اوست ، وی را آزاد می گذارد .. بچه پس از آنکه برخاست و مقداری این طرف و آن طرف دوید ، خسته می شود و در می یابد که هیچ جا بهتر از دامان پدرش نیست ، لذا دو باره به آغوش او باز می گردد و همان جا که در آغاز نشسته بود ، می نشیند ..
مؤمن نیز پس از آنکه مقداری به اتکای اختیار خود و برای رسیدن به خواسته هایش تقلا نمود و خود را خسته کرد ، پی می برد که هیچ جا بهتر از دامان خدا و اولیائش نیست ، لذا به اختیار خود به آغوش خدا و اولیائش باز می گردد و به مقدرات الهی تن می دهد و به قضای الهی تسلیم می شود .
ارزش اختیار ما به این است که با اختیار خود ، خود را تسلیم خدا و اولیائش کنیم ..

  • دخترچه

دوباره پاریس... دوباره کشته شدن مردم... دوباره شنیده شدن اصطلاحات اسلامیست، جهادیست، تروریست...

دوباره نگاه پرسشگر بقیه به واکنش توی مسلمان. دوباره انتظار هم رنگ جماعت شدن با تغییر عکس پروفایل! دوباره حس کردن عمیق اینکه بسته به اینکه محل تولدت ضاحیه باشد، کابل یا پاریس، رنگینی خونت متفاوت است... دوباره کشتار پاریس را جنگ علیه انسانیت دانستن و کشتارهای عراق و افغانستان را جنگ درون فرقه ای نامیدن...

دوباره آنان که می گویند "مسلمانان" باید جوابگو باشند... دوباره فراموش کردن اینکه تا به امروز بیشترین قربانی های داعش، مسلمان بوده اند...

دوباره جنون از مرز گذشته عده ای وحشی که معلوم نیست از کجا تامین مالی و اطلاعاتی می شوند... دوباره خون هایی که وحشی های خون آشام را جری تر می کند و تشنه تر...

دوباره نگاههای سنگین به مسلمانان ساکن غرب، دوباره تنفر، انزجار، دروغ... دوباره طرد مهاجرین از جامعه و سیکل معیوب هل دادن بعضی سرخوردگانی که جامعه تروریست می داندشان به سمت تروریست واقعی شدن!



  • دخترچه

جمعه شب  دو هفته پیش بود که زنگ در خانه را زدند. من هم که بلوز شلوار گرم و نرم خوابم را پوشیده بودم و روی تخت ولو بودم، هیچ حوصله لباس پوشیدن و دم در رفتن نداشتم. با خودم گفتم کسی که با من کاری ندارد، لابد از این بچه هایی هستند که برای هالوین، در خانه ملت را می زنند. البته به جا آوردن آداب هالوین در اینجا به اندازه کشورهای انگلیسی زبان، فراگیر نیست، اما بالاخره آثارش دیده می شود. با تردید رفتم در راهروی ورودی خانه ام که سر و گوشی آب بدهم. حوصله نداشتم در را باز کنم. دوباره زنگ زدند و این بار از سایه پشت شیشه در فهمیدم که همسایه پایینی است. در را باز کردم. پدر و پسر آمده بودند، پسر مثل همیشه در نقش مترجم.

پسر گفت ما داریم اسباب کشی می کنیم و پدرم می خواست در مورد انتقال قرارداد اینترنت و آب و فاضلاب با تو صحبت کند. واحدی که من در آن هستم در واقع با واحد پایین یک خانه بوده اند که بعد در جریان بازسازی، هر کدام مستقل می شوند. برای همین کنتور آبمان مشترک است. به علاوه من وقتی آمدم برای اینکه از پیچیدگی های بستن قرارداد مربوط به اینترنت فرار کنم، از همسایه پایینی خواستم که در ازای پرداخت مبلغی از وای فای او استفاده کنم. با تعجب پرسیدم تا کی هستید؟ گفت: حداکثر تا یکشنبه. مرد همسایه گفت می خواستیم زودتر بگوییم اما انقدر شبها دیر می آمدیم در این مدت که نشد. حالم خیلی گرفته شد. رو به پسر گفتم: دلم برایتان تنگ می شود. پسر این بار بدون اینکه حرف من را ترجمه کند و منتظر جواب پدرش شود: گفت ما هم دلمان تنگ می شود...

خداحافظی کردیم و من در عین اینکه دغدغه بستن قرارداد جدید و  نداشتن اینترنت برای یکی دو هفته را داشتم، فکر کردم که چقدر دلم می گیرد از رفتنشان. این اواخر خیلی کم هم را میدیدیم، اما بودنشان، حس امنیت می داد. نمی توانم انکار کنم که هم کیش بودنمان هم به هم نزدیک ترمان می کرد. وقتی پسرشان نبود ایجاد ارتباط من با این زوج، دیدنی بود. مرد همسایه، به سختی انگلیسی حرف میزد اما اگر با صبر و حوصله بهش مجال میدادی، کم کم راه می افتاد. زن همسایه اما فقط چند کلمه ابتدایی بلد بود. این اواخر او به زبان اینجا حرف میزد و من به انگلیسی. هر دویمان حرفهای همدیگر را تا حدی می فهمیدیم!. چند باری هم که مامانم آمده بود با ترکی* شکسته پکسته ای که چندین سال پیش یاد گرفته بود، حسابی با خانم همسایه دوست شده بود! و او هم خیال مادرم را جمع کرده بود که من خودم مادرم و مواظب دخترت هستم.

شنبه ظهر که از کلاس نقاشی برگشتم دیدم در حال جا دادن وسایلشان در ماشین هستند. به پسر گفتم که ببیند کی برایشان مناسب تر است که هم را ببینیم و هماهنگی های انتقال قرارداد را انجام بدهیم، گفت که الان دارند به خانه جدیدشان می روند اما شب برمی گردند یک سر. تا شب هرچه صبر کردم خبری نشد و نیامدند. چند بار رفتم در خانه شان را زدم، کسی نبود. چه حس غریبی بود نداشتن کسانی که شاید هفته ها هم نمی دیدمشان اما وجودشان مایه دل گرمی بود. یکشنبه شد و من هنوز بغض رفتن همسایه را داشتم. در این بین سعی کردم هماهنگی های اولیه برای قرارداد جدید اینترنت را بکنم. حوالی عصر فهمیدم که آمده اند که احتمالا آخرین وسایل را جمع کنند. از پنجره بالکن، حیاط را نگاه کردم. خانم همسایه گوشه ای از حیاط ایستاده بود. بغضش را از پشت سرش هم می توانستم ببینم. کمی ایستاد و اطراف حیاط را نگاه کرد. بعد راه افتاد سمت میز پر گلدان  وسط حیاط و دستی به سر و روی گلها و گیاهان کشید. موبایلش را در آورد و از چند زاویه عکس گرفت. دور تا دور حیاط پر از گلدان های شمعدانی رنگی بود. از گوشه دیواری که گلدانها کنارش ردیف شده بودند شروع کرد به چیدن برگهای زرد گلدانها. بعد انگار که یکهو یادش آمده باشد، از هر گلدان یک قلمه کوچک جدا کرد. با وسواس و طمانینه جلو می رفت و سعی می کرد گلدانی را جا نیندازد. رسید به وسط حیاط و گلدانهای روی میز. همین طور که نوازش می کرد هر گلدان را، شاخه ای را جدا می کرد و در دستش نگه می داشت. من از پشت پنجره یواشکی با بغض نگاهش می کردم. آمد عقب تر انگار که بخواهد نگاه آخر را بکند. ناگهان انگار توجهش جلب شد به دو تابلوی چوبی رنگ شده درون باغچه ها که اسم دخترش رویش نوشته شده بود: سلین.  رفت سمت دو باغچه وسط حیاط و هر دو تابلو را از خاک در آورد. شاید فکر کرده بود که دخترَکَش ممکن است بهانه تابلوها را بگیرد. برگشت عقب و آخرین نگاه را به حیاطشان انداخت.

مدتی بعد زن و شوهر آمدند در خانه ام و با هم حرفهایمان را زدیم و خداحافظی کردیم. این بار، بغض زن را از رو به رو دیدم. بغلم کرد. گفت هر بار مادرت سر زد بهت، یک سر پیش ما بیایید.

فردا شبش که خانه آمدم، آقای همسایه آمده بود که احتمالا خرده کاری هایی که قبل از تحویل خانه باید انجام میداد را تمام کند. آخرین حرفهایمان را سر تسویه حساب قبض آب زدیم. طبق معمول اشتباه حساب کرده بود و کمتر از چیزی که من بدهکار بودم ازم گرفته بود! بهش گفتم که باید بیشتر بهش بدهم و برود دوباره حساب کند! تا حالا چند بار پیش آمده که مبلغی که من بدهکار بودم را اشتباهی  کمتر حساب کرده و من رفته ام بهش گفته ام که چیزی جا انداخته. آن شب هم کلی از دقتم تشکر کرد. بهش گفتم شما که رفتید من گریه کردم. برای اینکه مطمئن شوم که فهمیده انگشتانم را از سمت چشمانم به پایین کشیدم. گفت خانومم هم همین طور و صورتش را به حالت گریه درآورد و بعد خندید.

حالا دو هفته ای می شود که من دارم به نبودنشان عادت می کنم. دیگر ویولت را راحت تر می توانم جلوی خانه پارک کنم و جایم باز شده. اما هربار که می برم بگذارمش جلوی پنجره همسایه های غایب، حس کسی را دارم که دزدکی اموال یکی دیگر را برداشته. ماندن و دیدن رفتن دیگران، چیز غریبی است...

 

  *همسایه های سابقم از بلغارهای ترک زبان بودند.


 

 

  • دخترچه