Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

 همین چند وقت پیش داشتم فکر می کردم به اینکه روزی که اولین موی سفیدم را ببینم  چه حالی پیدا می کنم. امروز صبح جلوی آینه توالت، برق روشنی در بین موهام به چشمم خورد. دستم را بردم بین موها و سعی کردم آن مظنون براق را دستگیر کنم. در همان حال، به تمام حسهای زنی با اولین موی سفیدش فکر کردم.

دستم را به دور موی خطار کار چفت کردم و آمدم به سمت اتاقم تا زیر نور طبیعی بررسی اش کنم. نصفه بالایی مو سفید شده بود و جنسش مرده و خشک. جایی برای انکار نبود...

  • ۲ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۳
  • دخترچه

هوا گرم شده و حشرات مجالی برای ابراز وجود پیدا کرده‌اند. یک راه خیلی تنگ و باریک، رو‌به‌روی محل کارم هست که میان‌بری است برای رسیدن به خیابان بعدی. آن خیابان بعدی را هم یک راه سرسبز تقریبا جنگلی مخصوص پیاده و دوچرخه‌سوار قطع می‌کند. دوچرخه سواری در آن راه سبز معمولا کیف می‌دهد البته وقتی که در جهت سرازیری‌اش باشی. منتها چند ماه که هوا سرد باشد، آدم یادش می‌رود که تا هوا گرم می‌شود، دوچرخه سواری در آن مسیر یعنی با سر رفتن تو دل کلی پشه ریز و دیگر حشراتی که گله ای به چشم و دماغ و دهن وارد می‌شوند. وای به روزی که عینک آفتابی نداشته باشی. رسما مجبوری چشمهایت را ببندی. تازه، آن روز توی همین وضعیت که با قیافه چپ و چوله سعی می‌کردم کورمال کورمال دوچرخه را از راه باریک هدایت کنم به سمت خیابانی که قطعش می‌کرد، رئیس کل محل کارم با ماشین رد شد و دست تکان داد و من که فقط شمای تاری  می‌دیدم از ماشینی که رد شد و دستی که تکان خورد، دستم را بالا آوردم و بعد سعی کردم حدس بزنم که کی بوده این که رد شده!

دیروز هم هوا گرم بود و من یک دامن بلند نخی پوشیدم و لذت دوچرخه‌سواری با دامن خنک را چشیدم. فقط امان از وقتی که باد می‌زند زیر دامن و هی باید صاف و صوفش کرد. رسیدم محل کار، گرم بود. پنجره اتاقم چون چند ماهی باز نشده، سفت شده و زورم نمی‌رسد بازش کنم. مدتی گذشت و از پنجره باز راهرو سر و کله حشرات پیدا شد: مگس و زنبور. سر و صدا می کردند و خودشان را به این ور و آن ور می زدند. پنجره را که نمی توانستم باز کنم. خودشان هم عقلشان نمی‌رسید از در بروند بیرون. تا آخر وقت تحملشان کردم.

امروز که آمدم هر دو هنوز بودند. زنبور به وضوح خسته شده بود. یک سر آمد روی میزم نشست. نگاهش کردم. دلم نسوخت. دوباره مشغول کار شدم. برگشت سمت پنجره. چند باری خودش را کوبید به پنجره. بعد انگار تسلیم شد. آرام لبه پنجره نشست، بی حرکت. رفتم بالای سرش. تکان نمی‌خورد. تقریبا مطمئن بودم که هنوز نمرده، منتظر نشسته تا مرگ بیاید سراغش. تازه فهمیدم چقدر مستاصل بوده در این دو روز. کاغذی برداشتم و جلویش گرفتم. بی رمق پاهایش را تکان داد: فقط در حد  قدمهایی کوتاه برداشت که بتواند روی کاغذ بیاید. معلوم بود دیگر نای تکان خوردن ندارد. در دستم یک نارنگی بود که داشتم می خوردم. خواستم نارنگی را جایی بگذارم، دیدم نباید وقت را هدر داد. همانطور یک دست نارنگی و یک دست کاغذ حامل زنبور به سمت راهرو رفتم. پنجره راهرو بسته بود. با بدبختی بازش کردم و کاغذ را گرفتم بیرون. زنبور اول بی حرکت بود. باد آمد، پرتش کرد پایین. مثل یک جنازه افتاد پایین. یکهو انگار یادش آمد که نباید تسلیم مرگ شود. در حین سقوط پر زد. دیگر ندیدمش.

  • ۴ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۸
  • دخترچه

این روزهایِ مرا کتابی پر کرده که هدیه پدرم به مناسبت تولد سی و یک سالگی‌ام بوده. مدتها بود که کتابی نخوانده بودم که بیم داشته باشم از تمام شدنش. صفحه صفحه‌اش را مزه مزه می کنم و هم دلم نمی‌آید زمینش بگذارم و هم نمی‌خواهم زود تمامش کنم.

این کتاب، بازخوانی سه متن کهن فارسی درباره زندگی حبیب خداست. ویراستار در این بازخوانی، عناصر دراماتیک متن را جدا کرده و همه را نظم تقریبی زمانی داده و به هم چسبانده. به قول خودش گویی کاشی‌های کوچک، طرح بزرگ را کامل کند. نثرکتاب بی تکلف است و کِشنده.  طراحی جلد زیبا، قطع مناسب و صحافی عالی هم دست به دست هم داده تا کتاب، بسیار خوش‌‌دست و روان و بی وقفه ورق بخورد.

در آستانه مبعث دوست خدا (ص)، خواندن این کتاب را به آنان که به دنبال روایتی کهن و تصویرساز از زندگی آخرین نبی هستند پیشنهاد می‌کنم.

 گفت: روزی نشسته بودم خالی به مناجات.

همی نگه کردم: برنایی را دیدم! نیکورویی! نیکومویی! نیکو منظر! نیکو جامه! قدم وی  بر زمین و سر وی به عنان آسمان رسیده.

مرا گفت: "اقراء یا محمد!"

من گفتم:" چه خوانم؟"

گفت:" اقراء باسم ربک! بگو: بسم الله الرحمن الرحیم."

من این بگفتم. از برکت این نام راحتی در هفت اندام من آمد.

[....]

چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم.

خدیجه گفت:" یا محمد، کجا بودی؟ که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به هرجای فرستادم تا تو را طلب کنند." آنگه چون دید که نه بر آن حالم که از بر وی رفتم، پرسید که:" یا محمد تو را چه افتاده است که چنین شده ای؟ مگر بترسیده ای؟"

خدیجه را گفتم:" دثّرونی، دثّرونی! مرا بپوشید!"

خدیجه وی را به جامه بپوشید.

جبریل باز آمد. گفت:" یاالها المدثّر! ای جامه در سر درآورده! برخیز خلق را بیم کن از دوزخ و با توحیدِ خدای خوان و آنکه تو رسولِ خدایی!"

کتاب قاف- ویرایش یاسین حجازی

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۹
  • دخترچه

حدود چهار سال پیش، وقتی هنوز ماهی کوچولو توی دل مامانش بود، و من در انتظار عمه شدن، یکی بهم گفت عمه ها مهربونن اما هیچ وقت برادرزاده ها اونا رو به اندازه خاله ها دوست ندارن. خب من خودم عمه نداشتم اما دیده بودم که خیلی از آدمها با عمه هاشون خوب نیستند. به هرحال، چون مامان و خاله خودم، عمه های خیلی محبوبی هستند برای برادرزاده هاشون، سعی کردم این حرفها روم اثر نذاره.

ماهی کوچولو ما بالاخره به دنیا اومد و من در کل سالی یک نوبت (از چند روز تا یکی دو هفته) می بینمش. با اینکه من اوایل، از همون راه دور، خودم را هلاک می کردم براش و این میزان شیفتگی در خاله اش وجود نداشت و حتی علنا می گفت که بچه دوست نداره، وقتی بالاخره خاله اش دیدش، شد طرفدار پر و پا قرص پسر کوچولو. و همه هم، از جمله برادر خودم، با  شگفتی زیادی از عشق بی بدیل خاله به خواهرزاده می گفتند و تحسین می کردند این عشق رو. خب منم کم کم به حاشیه رفتم و خودم هم به مرور دوست داشتنم رو کنترل شده تر کردم. چون نمی خواستم برایم توقعی ایجاد بشه که بعدا توی ذوقم بخوره. به مرور یاد گرفتم دوست داشتنم رو مشروط نکنم به واکنش ها و محبت هایی که دریافت می کنم. برادرزاده پسر مهربونیه، اما به دلیل کمتر دیدن من، من رو کمتر می شناسه. خب من هم از بعضی چیزها دلم می گیره. مثل اون بار که من ایران بودم و داشت با مامان بابا اسکایپ می کرد،  من رو که دید اسم زن دایی اش رو گفت (به جان خودم هم اسمم رو بلده هم قیافه ام رو میشناسه!). یا همین دیروز که از معدود مواردی بود که تو بغلم نشسته بود و ورجه وورجه نمی کرد و یهو محبتش گل کرد و دست گردنم انداخت و من گفتم: آخیششش حال اومدم. و اونم یکهو نگاهم کرد و اسم زن دایی اش رو گفت! گفتم من عمه دخترچه ام. خندید و با لحن شیطونی گفت عمه+ اسم زن دایی! شاید خودش هم خوب می فهمید که لج من در میاد!

اینا هیچ کدوم به این معنا نیست که من برادرزاده ام رو دوست ندارم. برعکس، خیلی هم دوستش دارم و سلامتی و عاقبت به خیریش برام خیلی مهمه. به این معنا هم نیست که برادرزاده ام با من بده، بلکه برعکس، خیلی هم با محبته ولی خب من رو قطعا نزدیکتر از زن دایی یا زن عموش نمی دونه (حالا نمی گم دورتر می دونه!). من البته نمی گم این عنوان ها به خودی خود تعیین کننتده است. ولی وقتی آدم کسی رو با این نسبت نزدیک داره (بچه برادر یا بچه خواهر)، دلش می خواد رابطه ای متفاوت نسبت به روابطی که با بچه دیگران داره، تجربه کنه. شاید هم این احساس از ناپختگی منه. نمی دونم. به هر حال، من هم دارم تمرین می کنم که دوست داشتنم رو در یه چارچوبی قرار بدم که در آینده توقع برام ایجاد نشه. و دروغ چرا؟ این کار اونقدرها هم آسون نیست.

لازمه در اینجا یک اشاره ای هم به برادرزاده دوم بکنم، که از قضا راهش خیلی ازم دور نیست! آلوچه خان فعلا روابط حسنه ای با من داره (البته این طور که فهمیدم رابطه اش با من با رنگ لباسم نسبت مستقیمی داره) و خنده های خیلی خوشگلی تحویلم میده. اما با همه اینها، برای این یکی از اول دارم تمرین می کنم دوست داشتن در چارچوب و در عین حال، بدون توقع رو.

  • ۲ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • دخترچه

امروز روز اول سی و یک سالگی است. البته به تقویم میلادی هنوز سی ساله ام، اما تقویم هجری شمسی می‌گوید که همین امروز سی و یک ساله شدم. دروغ چرا؟ تا همین دیشب نام سی و یک سالگی بیشتر از سی سالگی می ترساندم. یک جور واقعی تری توی چشمم می کرد دهگان سه را. دوست داشتم به تاخیر بیفتد آمدنش. اما خب، از صبح که پا شدم، دارم عادت می دهم خودم را به این ترکیب سی و یک.

امسال اولین روز تولدی را تجربه می کنم که باید تنها و بدون هیچ کدام از اعضای خانواده بگذرانم. سه سال پیش وقتی در هشتم آوریل به این کشور سفر کردم تا کارم را شروع کنم، لااقل صبح تا قبل از پرواز،  پدر و مادرم پیشم بودند. دو سال پیش هم فکر می کردم قرار است تنها باشم در روز تولدم، اما خانواده ام غافلگیرم کردند و خودشان را تا شب رساندند. و پارسال هم خدا رو شکر روز تولد در کنار خانواده گذشت. امسال، اما خودم هستم و انتظار برای آخر هفته ای که انشاالله بعد از یک سال و نیم همه اعضای خانواده را دور هم جمع خواهد کرد. برادرزاده ای که یک سال و نیم است ندیدمش و تا به حال در هیچ کدام از تولدهایم نبوده و البته برادرزاده جدیدی که دارد اولین بهار زندگی اش را می بیند. خدایا شکرت به خاطر همه اینها. اما به هر حال امروز (19 فروردین) و فردا (8 آوریل)، تنها خواهم بود. آنقدر رابطه ام با محیط کار صمیمانه نیست که بخواهم در اینجا تولد بگیرم. بماند که در اینجا هم اگر کسی یادش باشد تولدم را فردا را می داند.

با اینکه سرما خورده ام و بی حوصله ام، از دیروز تصمیم گرفتم که روز تولد را متمایز از روزهای عادی کنم. دیشب که رفتم سوپر مارکت که میوه و شکر و چای و... بخرم، دسته گل رز شیری رنگ با لبه های سرخابی چشمم را گرفت. با اینکه دستم پر بود، خریدمش. موقع خرید پنیر هم، آن پنیر گران تر را، که مدتی بود نمی خریدم، برداشتم. شب هم برای شام ماهیچه درست کردم که طبق معمول اصلا خوشمزه نشد.

صبح که پا شدم، آفتاب در خانه پهن شده بود. دیگر باید باور می کردم سی و یک سالگی را. فکر کردم برخلاف چند مدت گذشته که مدام بی حوصله لباس پوشیده‌ام، کمی با سلیقه تر لباس بپوشم. ژیله بلند قرمز طرح ایرانی را در آوردم. بلوز و شلوار مشکی و روسری مشکی و قرمز را کنارش گذاشتم. همه را اتو کردم. حالم بهتر شد. بعد از مدتها حوصله کردم برای سر کارم خوراکی بردارم: شیرموز و نارنگی و آناناس و موز! 

امروز اما پیش از آنکه از تخت بیرون بیایم، وقتی هنوز بی حوصله و غمگین بودم، به طور کاملا اتفاقی گذارم افتاد به صفحه خانه ای بی (مرکز رسمی حمایت از کودکان پروانه ای). انگار نشانه ای باشد در پس این اتفاق درست در روز سی و یک سالگی.

حالا من می خواهم یک خواهش کنم از همه کسانی که گذارشان به اینجا می افتد و ممکن است به خاطر لطفی که به من دارند بخواهند تبریک تولدی بگویند. اگر دوست دارید، به این صفحه بروید و هرچقدر که در توانتان هست، کمک کنید. داستان این کودکان واقعا رنجنامه است...


مردم خیر اندیش و با محبت میتوانند کمک های نقدی خود را از طریق حساب های معرفی شده به دست کودکان پروانه ای برسانند.
بانک سینا - شعبه ملاصدرا - کد 366
شماره حساب: 1-10010145-4-366
شماره کارت بانکی: 6393461023840974
شماره شبا: IR400590036600410010145001
به نام بنیاد امور بیماری های خاص(گروه حمایت از بیماران ای بی)

تلفن تماس
۰۲۱۸۸۶۱۳۹۷۷ 
ایمیل
info@eb-home.ir


  • ۶ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۴
  • دخترچه

صبح جمعه برسی و وقتی همه خوابند وارد حیاط بشی و سروی که دوست قدیمی ات بوده رو از بعد از مدتها نوازش کنی. سروی که هفده هجده سال پیش کاشته شده و از بازسازی کامل خانه و حیاط  سالم عبور کرده...

هنوز بوی عید رو نفهمیدم اما شکوفه های دلفریب رو جسته و گریخته دید زدم...

الحمدالله به خاطر همه چیز.

اما خدا جان، میگذاری گله کنم از جان یاری که خیلی بی وفاست، خیلی زیاد؟

  • ۳ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • دخترچه

سال هشتاد و هفت را در حرم امام رضا تحویل کردم و آرزویی کردم که برایش زمان هم گذاشتم: آخر فروردین! روز بیست و نهم فروردین، آرزوی من برآورده شده، اما... آنچه بعدا پیش آمد فاصله زیادی داشت با آنچه من خیالش را بافته بودم. با این حال، شک ندارم که حکمتی در پس آن واقعه زندگی ام بوده.

از آن سال به بعد، دیگر هیچ سال تحویلی را در ایران نگذراندم. امسال، اما عروسی رفیق جانم- که انشاالله خوشبخت شود- مایه خیر شد و اگر خدا بخواهد، عید را در ایران خواهم بود. سفرم خیلی کوتاه است. روز دوم فروردین باید برگردم تا در نبود همکار، اینجا خالی نباشد. بازی های همکار سر مرخصی را هم بهتر است ناگفته بگذارم.

قبل از رفتن دستی به سر و روی خانه کشیدم. البته هنوز خرده کاری ها مانده.

هنوز نرفته، دچار همان حس دوگانگی شدم که به خاطر تفاوت‌های زندگی در اینجا و آنجا سراغم می ‌آید. جواب منفی آقای خواستگار را هم انشاالله حضوری می‌دهم.

دعا می‌کنم سال جدید برایمان برکت بیاورد، و سلامتی و شادی و دل رحمی و دوستی با خدا. سال نوی همگی پیشاپیش مبارک. اگر دوست داشتید، بعد از خواندن این پست، برای درگذشتگان همه مان فاتحه ای بخوانیم، به ویژه برای آنها که بازماندگان یادشان نمی کنند.

راستی بی صبرانه منتظرم برم ایران نرگس بو کنم.


  • ۲ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
  • دخترچه

-حدود شش الی هفت سال پیش، زمانی که کارآموز وکالت بودم، از یکی از دادگاهها که بیرون آمدم، پیرزنی به سمتم آمد و گفت خانه دخترش در فلان خیابان است و با زبان روزه باید پیش دخترش برود اما پول همراهش نیست و از من خواست مبلغی برای کرایه اش بدهم. کم نشنیده بودم از سناریوهای مختلفی که متکدیان می چینند. با این حال، مبلغی کمک کردم و رفتم. چند ماهی گذشت. این بار حوالی خانه خودمان، همان پیرزن را دیدم که داستانش را هم تغییر نداده بود. طبیعتا کمک نکردم.  انکار نمی کنم که با وجود اینکه احتمال زیادی داده بودم که داستان منزل دختر واقعیت ندارد، دیدن دوباره اش با همان داستان، حس بدی داشت برایم. امسال، دی ماه که ایران بودم، برای کاری اداری به حوالی منزل خودمان رفته بودم. پیرزن آمد جلو، داستان منزل دختر را که تعریف کرد، ماجرا یادم آمد. حس عجیبی بود. خیلی عجیب. این همه سال گذشته بود، اما داستان عوض نشده بود. این بار هم کمک نکردم. دو راهی بدی است این طور مواقع. از طرفی نمی خواهی مشوق تکدی گری شوی، از طرفی فکر می کنی که لابد طرف محتاج است دیگر.

- حدود همان شش- هفت سال پیش، قبل از ماجرای دیدن پیرزن، عصر یکی از روزها که با ف – که آن زمان، با وجود بعضی جرقه ها در رابطه مان، دوستم بود هنوز- در دانشگاه مانده بودیم، دخترکی که تا به حال ندیده بودیمش آمد و به نحو مشکوکی گفت پول ندارد و می خواهد آژانس بگیرد از دانشگاه که برود خانه و اگر ما کمکش کنیم، بعدا پس می دهد بهمان. گفت سال اولی است. گفتیم خب چرا با تاکسی یا اتوبوس نمی روی، ما به اندازه پول آن کمکت کنیم، گفت بلد نیستم و شهرستانی هستم. یادم می آید حتی بهش گفتم که می تواند کدام تاکسی را سوار شود و برود یا اینکه آژانس را نگه دارد و برود از خانه پول بیاورد. به هر حال، ما هرکدام مبلغی کمک کردیم که فکر کنم به حساب آن موقع کارش را راه می انداخت. آن شب، یک جلسه دفاع پایان نامه در دانشکده برگزار بود. رفتیم در جلسه بنشینیم که دیدیم همان دختر جلوی یک خانم دیگر را هم گرفته. وقتی آن خانم آمد بنشیند ازش پرسیدم که آیا از شما هم پول خواست و جریان خودمان را گفتم که ما کمکش کرده ایم در حدی که کارش راه بیفتد. آن خانم هم گفت که برایش عجیب بوده درخواست دختر و پولی نداده. بعدش هم من به ف گفتم که احتمالا این شگردش است و اصلا معلوم نیست دانشجوی اینجا باشد. ف هم تکذیب نکرد و تا جایی که یادم هست او هم فرضیه من را تایید کرد. فکر کنم یک یا دو هفته ای گذشت. ف هم کم کم رفتارش داشت با من تغییر می کرد و وارد فازی شده بود که مدام از من و رفتارم ایراد می گرفت. یک روز آمد و مبلغی که به آن دختر داده بودم را گرفت جلویم و گفت دختر را در دستشویی دیده و پول را پس داده. بعد هم با لحن سرزنش گری گفت که من چقدر زود قضاوت کرده ام و باید بروم از آن دختر حلالیت بطلبم. طبیعتا اشاره ای هم نکرد که خودش هم خیلی متفاوت از من قضاوت نکرده بود. من خیلی عذاب وجدان گرفتم. و البته از حس اینکه نقد ف هم بیشتر از اینکه جنبه دوستانه داشته باشد جنبه حال گیری داشت، دلخور بودم. به هر حال، من آدمی نبودم که در بند پولی باشم که حدس زده بودم بهم پس نمی دهد، بلکه با اینکه  فردی با سر هم کردن داستان سعی کند پولی ازم بگیرد، مشکل داشتم. اما ظاهرا، علی رغم ظاهر مشکوک ماجرا، تمام حدس های من غلط از آب در آمده بود. خب، هیچ وقت رویم هم نشد که از آن دختر حلالیت بطلم.  من هنوز عذاب وجدان این ماجرا را با خود حمل می کنم، به خصوص از اینکه با آن خانم دیگر  هم فرضیه ام را در میان گذاشتم، بیشتر ناراحتم. فکر می کنم این علنی کردن حدسم، کثیف ترین قسمت اشتباهم بود. این ماجرا برای من دو درس بزرگ داشت: یکی اینکه واقعا سعی کنم جلوی قاضی درونم را بگیرم و انقدر سریع حکم صادر نکنم. دوم اینکه، حواسم باشد که بعضی نظراتی که ما می دهیم، حتی اگر جنبه نقد هم داشته باشد، و شنونده هم با ما همداستان شود، بعدا به راحتی می تواند علیه مان استفاده شود. از آنجا بود که فهمیدم حتی اگر کسی قبح اخلاقی غیبت یا عیب جویی برایش بازدارنده نباشد، باید یه این فکر کند که در بهترین حالت، شنونده همان حرفها به راحتی بعدا می تواند  خصائل بدگویی، بدبینی، غر زدن، منفی نگری و.... را به گوینده نسبت دهد. طبیعتا معما که حل شد هم کسی نمی بیند که فلان قضاوتی که گوینده به اشتباه کرده، شاید پیش زمینه ای هم داشته. همه آن موقع نتیجه نهایی را که همان قضاوت اشتباه است می بینند.

-چند ماه پیش که دوستم از ایران آمد دیدنم، یک سفر با ماشین به بلژیک رفتیم. به مقصد که رسیدیم، مشکل پیدا کردن جای پارک وجود داشت. یک جا موقتا نگه داشتیم که یک بررسی کلی کنیم که چه باید کرد. از قضا جایی که ایستادیم رو به روی یک مرکز اسلامی بود. خب بلژیک و  به طور خاص بروکسل هم معروفند به وجود گروههای سلفی تندرو و ناامنی در محله های مسلمان نشین. همانطور که ایستاده بودیم مردانی مسلمان جلوی مرکز رفت و آمد می‌کردند. قیافه های بعضی ها دقیقا منطبق بود بر تصویر مسلمانان خطرناکی که این روزها در رسانه ها می بینیم: صورتی اخم آلود با ریش های بلند. به دوستم گفتم اوه اوه اینا رو نگاه کن از اون سلفی های افراطی هستند! مسیر را که بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راه بیفتیم که شاید جای پارک مناسبی پیدا شود، ماشین روشن نشد. هر کار کردیم، روشن نشد. به شماره شرایط اضطراری شرکت اجاره دهنده ماشین زنگ زدم، اما تماسم ناموفق بود. یکهو دیدیم کسی به شیشه می زند، از قضا یکی از همان آقایان با قیافه مخوف بود. یکی از دوستانش هم نزدیکش ایستاده بود.  پرسید چه شده. و ما مشکل را گفتیم و با یک راهنمایی ساده مساله حل شد. گفت از کدام کشور هستید؟ من که هنوز هم پیش داوری ام داشت در ذهنم جولان میداد، با خودم فکر کردم این تا بفهمید ما ایرانی هستیم و طبیعتا شیعه، حالمان را جا می اورد! با این حال گفتم ایرانی. لبخندی زد و گفت خواهران من از ایران! به گرمی خداحافظی کرد و ما راه افتادیم. این بار خدا چنان سریع نشانم داده بود که قضاوت هایم بی مبنا و غلط است که بدجوری شرمنده شده بودم.

- حدود شانزده- هفده سال پیش، همسایه دیوار به دیوار ما یک سگ بزرگ آورده بود و در حیاط خانه اش بسته بود. آن موقع ها نگهداری سگ در خانه های آپارتمانی خیلی رایج نبود. سگ هم شبها خیلی پارس می کرد. یک شب، سگ پارسهای بلند و عصبانیش را شروع کرد. یک بند پارس می کرد و آرام نمیشد. همه خانواده در هال بودند و من در اتاقی که به حیاط همسایه دید داشت، درس می خواندم. برادرم که آن موقع ها  دبیرستانی بود آمد در اتاق و پنجره را باز کرد و با هم سگ را از بالا نگاه کردیم. به اقتضای شر و شیطنت نوجوانی، برادرم کمی از پنجره خم شد و دستش را از همان بالا به حالت مشت سمت سگ گرفت. سگ که توجهش به ما جلب شده بود کمی آرامتر شد. ما هم خندیدیم و پنجره را بستیم. شاید چند ثانیه نگذشته بود که صدای مهیب شکستن چیزی از بیرون و بلافاصله صدای پارس سگ آمد. رفتیم سمت پنجره، انگار چیزی به حیاط همسایه پرت شده بود. فکر کردیم شاید خود صاحبان سگ کلافه شده اند و این کار را کرده اند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر همسایه در خانه مان را زد و شروع کرد به فحش و ناسزا که به چه حقی به سمت سگ من چیزی پرتاب می کنید. اهالی کوچه سرها را از پنجره در آورده بودند و هرچه خانواده من می گفتند که علی رغم اذیت های صدای سگتان ما هیچ وقت چنین کاری نکرده ایم، باور نمی کردند و می گفتند جهت پرتاب از سمت خانه شما بوده و چراغ اتاق هم که روشن است. مستاجر طبقه بالایمان که پیرمرد شناخته شده ای در محل بود سرش را از پنجره در آورد و سعی کرد وساطت کند که قائله بخوابد. همسایه آن شب رفت خانه‌اش،  ولی تقریبا مطمئنم که تا امروز هم مطمئن است که ما آن کار را کرده ایم! طبیعتا چون خانواده ما به خاطر نمود حجاب مادرم، مذهبی قلمداد می شد، فرضیه همسایه هم تقویت می‌شد. این معما همیشه برای ما لاینحل ماند که قضیه چه بوده، اما خب یک احتمال این بود که مستاجر طبقه بالایمان یک آن از کوره در رفته و این کار را کرده. هرچند، این هم فقط در حد احتمال است.  به هر حال چیزی پرتاب شده بود، ولی ما خوب می دانستیم که هیچ یک از اعضای خانواده ما این کار را نکرده است.

- دوم راهنمایی بودم و بغل دستی ام خواهرزاده مدیر مدرسه بود. از مدرسه ام و سخت گیری‌هایش بیزار بودم. از دید مدرسه هم من، دانش‌‌آموز ناهنجاری بودم. مدتی بهم بند کرده بودند که کارهای خارج از حد و حدود مدرسه می‌کنم و من معنی این عبارت را نمی‌فهمیدم. فکر می کردم فهمیده‌اند که مثلا در فلان امتحان، کمی تقلب کرده‌ام! اما منظور آنها چیزی فراتر از این حرفها بود! دلیل پیش‌داوری منفی‌شان به من دقیقا نمی‌دانم چه بود اما حدس می‌زنم این بود که می‌دانستند در کودکی چند سالی خارج از ایران بوده‌ام. البته یک دانش‌آموز مشکل دار هم در مدرسه بود که ظاهرا در یک مقطعی رفته بود و حسابی پشت سر من حرفهای بی سر و ته زده بود. خب وقتی هم کادر یک مدرسه حرفه‌ای نباشند، خودشان را وارد بازی‌های کودکانه می‌کنند. خلاصه من به شدت با مدرسه و مشاورش که هر روز دنبال بهانه جدیدی از من بود، درگیر بودم. اما، خواهر زاده مدیر مدرسه که بغل دستی ام بود، دختر با شخصیت و بااخلاقی بود و گاهی قبل از امتحان ها با هم درسها را دوره می‌کردیم. یک روز، آخر وقت آمدند و گفتند مسابقات درس‌هایی از قرآن یا چیزی شبیه آن را منطقه فرستاده. برای اینکه جواب سوالها را بدهیم باید جزوه‌هایی را که قبلا داده بودند می‌خواندیم. که خب طبعا من لایش را هم باز نکرده بودم!  پاسخنامه ها را دادند و من با خودم فکر کردم من که جواب این سوالها را نمی‌دانم، همین‌طور الکی گزینه ها را پر کنم. خلاصه خوانده و نخوانده پاسخنامه را پر کردم و دادمش به مشاور کذا که به عنوان مراقب آمده بود. خواهرزاده مدیر که فکر کنم جواب سوالها را بلد بود با حوصله گزینه ها را انتخاب کرد و یکی از آخرین نفرهایی بود که برگه اش را داد به مشاور. خانم مشاور که پاسخنامه خواهرزاده مدیر را گذاشت روی بقیه پاسخنامه ها که قبلا مرتب کرده بود، یکهو حس کارآگاهی اش گل کرد که: "صبر کنید ببینم اینجا دو پاسخنامه به اسم خانم گ (همان خواهرزاده مدیر) هست. کی این شوخی بی مزه رو کرده؟ خودش بگه؟" من با خودم فکر کردم یعنی کی این وسط همچین کاری کرده؟ چه حوصله ای داشته! مشاور گفت: "هرکی هست خودش بگه وگرنه من خودم می فهمم کی بوده." بعد شروع کرد دانه دانه اسمهای روی پاسخنامه ها را خواندن تا بفهمد اسم چه کسی کم است! وقتی دانه دانه اسمها را میخواند من که مطمئن بودم بالاخره به اسم من هم می‌رسد و می فهمد من مجرم نیستم، یک آن با خودم گفتم نکند واقعا اسم همه را بخواند و اسم من نباشد آن وسط!! و خب، خانم مشاور همه اسمها را خواند و اسم تنها کسی که نبود، من بودم!! خودم داشتم شاخ در می‌آوردم! پاسخنامه را نشانم داد، با دست خط خودم جلوی نام و نام خانوادگی نوشته شده بود: زهرا گ.  مشاور که احتمالا از خوشحالی اینکه دوباره بهانه‌ای از من به دست آورده سر از پا نمی‌شناخت، ژست عصبانی گرفت و من را از کلاس بیرون کرد. من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. همانطور که در راهرو قدم می‌زدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده: همان موقع که خواهرزاده خوش خط مدیر داشته اسمش را روی پاسخنامه می‌نوشته و من نگاهش می‌کردم در حالی که فکرم پیش این بوده که چطور این مسابقه کذایی که هیچ ازش نمی‌دانم را جواب دهم، ناخودآگاه دستم بدون اینکه مغزم بفهمد چه می‌کند به تکرار نوشته بغل دستی پرداخته. این موضوع برایم آشنا بوده و هست. بارها شده  که با کسی حرف می‌زنم و برگه کاغذی جلویم هست. آن موقع اصلا نمی‌فهمم چه می‌نویسم روی کاغذ، اما بعدا که کاغذ را نگاه می‌کنم از دیدن کلمات جسته و گریخته ای که از خلال یک گفت و گو و یا یک درگیری ذهنی درونی انتخاب کرده و ناخودآگاه روی کاغذ آورده ام، خودم جا می ‌خورم. یعنی اصلا خودم یادم نمی‌آید همچین چیزهایی را نوشته باشم. حالا مگر می‌شد چنین چیزی را برای آن مشاور توضیح داد؟ امکان نداشت باور کند. به خصوص که من جوابها را الکی زده بودم و طبیعتا نمره افتضاحی در مسابقه می‌گرفتم. مشاور هم مطمئن بود که من برای خراب کردن خواهرزاده مدیر، دست به این نقشه شوم زده‌ام لابد. خیلی بی‌پناه بودم. هیچ مدرکی نداشتم. به جرم نکرده متهم شده بودم و هیچ کس حرفم را باور نمی‌کرد. در این بین خواهرزاده مدیر از کلاس بیرون آمد. بهش گفتم باور کن من نفهمیدم چی شد. گفت من می دانم چه شده. من اول اسمم را نوشتم روی پاسخنامه و تو حواست نبوده و برش داشتی. بعد من هم حواسم نبوده و دوباره اسمم را روی آن یکی پاسخنامه نوشتم. گفت به خانم مشاور هم می‌گوید. راستش بعید می‌دانم که نفهمیده بود که اسمش روی پاسخنامه من با دست خط خودم نوشته شده بود.  با موقعیتی که داشت، هرچه می گفت برای کادر مدرسه حجت بود. رفت و به مشاور گفت اشتباه شده و خودش اسم رو دو بار نوشته. قائله ختم به خیر شد و ادامه پیدا نکرد، اما من هنوز به دختر سیزده ساله ای فکر می کنم که به راحتی می‌توانست من را با مدرک دست خط خودم محکوم کند، اما ترجیح داد این کار را نکند.    

همه اینها را گفتم تا یادم بماند که گاهی  شواهد به هیچ وجه کافی نیستند برای فهمیدن آنچه در واقع اتفاق افتاده. من البته مشکل دارم با این اصطلاح که انقدر هم فراکیر شده و همه در هر موقعیتی می‌گویند قضاوت نکنیم. اتفاقا قضاوت کردن بخشی از عملکرد ناگزیر مغز است. مثلا برای تشخیص حق و باطل، طبیعی است که قضاوت کنیم. حتی گاهی قضاوت نسبت به یک عمل،  بخشی از مسئولیت اجتماعی افراد است. یعنی مثلا من وقتی میبینم از خانه همسایه‌ام، هر شب صدای ضرب و شتم می‌آید و کودک همسایه روزها با صورت کبود از خانه می‌آید بیرون، به نظرم موظفم که قضاوت کنم که جایی از کار می لنگد و در نتیجه قضیه را به پلیس گزارش کنم. با قضاوت نکن، قضاوت نکن، من باید دست روی دست بگذارم لابد.

به نظرم آنچه نباید انجام دهیم حکم صادر کردن در مورد اشخاص است، نه اعمال. که البته همان قضاوت ناخودآگاه اشخاص را هم واقعا نمیشود کامل حذف کرد. مثلا وقتی کسی چهار بار رازمان را نگه داشت، طبیعی است که بار پنجم، به دلیل قضاوتمان به او اعتماد نکنیم. خلاصه که خودم هم دقیق نمی‌دانم برای تعیین مرز خطا بودن قضاوت و درست بودنش، چه ملاکهایی می توان داشت. اما این را به خوبی میدانم که بارها شده که آنچه شواهد و قرائن نشان میداده کاملا خلاف چیزی بوده که در واقع صورت پذیرفته. برای همین من ترجیح می دهم که به جای نفی کلی  فعل قضاوت کردن که یکی از عملکردهای طبیعی مغر است، از ترمینولوزی دینی  و لفظ اجتناب از "ظنّ"*  استفاده کنم. به نظرم کمترین کاری که می توانیم بکنیم این است که فرضیاتی را که بر اساس شواهد در ذهنمان پیش می آید را جار نزنیم لااقل. اگر موضوع در حدی است که نیاز به اقدام پیش گیرانه دارد، خب راه حل منطقی در جریان گذاشتن پلیس است تا آنها تحقیقاتشان را – با همه کاستیهایش- بکنند. اگر هم نه، به نظرم بهتر است ما نه تجسس کنیم، نه اعلام عمومی حدسیات. که البته کار سختی است.


*قرآن کریم / سوره حجرات / آیه 12

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا ...
ای اهل ایمان، از بسیاری پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها گناه است
و هرگز (از حال درونی هم) تجسس نکنید ...


 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۱
  • دخترچه

پستی که در ادامه مطلب می آید از آن پستهایی است که چند ماه است که در صف انتظار نشسته. وقتی نوشتنش رو به اتمام بود، بلاگفا خراب شد و بعدش هم حال و هوای خودم چندان سازگار نبود با این پست. تا اینکه این اواخر، وقتی دوباره حس کردم شاید هنوز درست و حسابی عبور نکرده ام، سری زدم به این نوشته و با دید جدیدی که به دست آورده بودم، بعضی قسمتهایش را تکمیل کردم. فکر می کنم الان مناسب باشد برای انتشار، به این امید که برای کسانی مفید باشد خواندن این راهکارهایی که حاصل مطالعات پراکنده و البته رصد کردن تجربیات شخصی خودم و برخی آشنایان و دوستان بوده است.


  • ۶ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۸
  • دخترچه

اینکه کم می نویسم نه اینکه حرف کم باشد که اتفاقا خیلی هست و بارها توی ذهنم ایده های نوشتن را پروراندم اما خب دست به قلم نتوانستم بشوم. این روزها گرفتاری کار زیاد شده، اما از جنس آن گرفتاری هایی است که همراه با احساس مفید بودن است. یکی از مقاله ها با استاد ایران پیش رفت و اگر خدا بخواهد و مشکلی پیش نیاید، فکر کنم کم کم مقدمات چاپش فراهم شود. سه تا مقاله دیگر البته هم چنان در صف نشسته اند.

هوا هم خوب است در مجموع. با اینکه هنوز هم روزهای بارانی چند وقت یک بار خودشان را نشان می دهند، رنگ خاکستری، غالب نیست و بلاخره زور نور و روشنایی دارد می چربد به ابرها!

کلاس نقاشی هم خوب پیش می رود. آرامشی که از این توانستن- که هیچ وقت فکر نمی کردم محقق شود- می گیرم، غیر قابل وصف است.

خب در همین روزهای خوبی که یادم می آید تند تند خدا را شکر کنم، خواندن اخبار مربوط به وضعیت محیط زیست، بحران آب، زیاد شدن بیماری ها، خطاهای پزشکی و سیستم درمانی، تصادفات و... در ایران به شدت غمگینم می کند. می دانید؟ آدم وقتی دور است، یک جور دیگری به مشکلات کشورش فکر می کند. وقتی می آیم ایران، آنقدر درگیر زندگی روزمره می شوم که فکر آینده ایران و اینکه چه خواهد شد، جای عمیقی را در مغزم اشغال نمی کند. مشکلات هست، همه غر می زنند، سری به تاسف  تکان می دهند و نهایتا از کنارش رد می شوند. نمی دانم کدام وضعیت بهتر است راستش. چون در این حالتی هم که من دارم،  راه حل موثر و اقدام مفیدی برای بهبود وضعیت کشورم به نظرم نمی رسد و عملا فقط متاسف و نگران می شوم.

از وقتی خبر مربوط به خانمی را خواندم که کپسول اکسیژنی که بهش وصل کرده اند حاوی گاز دیگری بوده، مدام دارم فکر می کنم که چه می شود کرد که مسئولیت پذیری بیشتر شود در این موارد؟ چرا تا وقتی این موضوع رسانه ای نشده بود، به گفته همسر این خانم، مسئولیان بیمارستان حتی برخورد درستی هم نداشتند؟ مسئولینی که خودشان پدرند و مادر و همسر و احتمالا پای درد دلشان که بنشینی کلی گلایه دارند از امور مملکت و سردرمدارانش. مشکل کار ما کجاست که فکر می کنیم مثلا دولتمردان از سیاره دیگری آمده اند و همه بدی های مملکت به خاطر سردرمدارن خبیث است و ما خوبیم؟ آن وقت خودمان (به عنوان شهروند) حتی حاضر نیستیم قبل از خط عابر پیاده بایستیم! این سفر که ایران آمدم متوجه شدم که ناتوانی ام در رد شدن از خیابانهای تهران به نحو چشم گیری افزایش داشته. نکته قابل توجه برایم این بود که بسیاری از دختران جوانی که از قضا پشت ماشن های آنچنانی هم نشسته بودند در گذاشتن پا روی گاز به محض نزدیک شدن به خط عابر، گوی سبقت را از راننده تاکسی ها هم ربوده بودند! این راننده های جوان لابد تحصیلات هم دارند، سفر خارج هم رفته اند، کلی هم صحبت بلدند در مورد لزوم فرهنگ سازی! یا وقتی بسیاری از کاسبان و صندوقدارن محترم، علی رغم همه تبلیغات رسانه ای، منِ خریدار را از حق اولیه خودم برای وارد کردن رمز کارتم محروم می کنند، کجای کار می لنگد؟

نمی خواهم منفی نگر باشم. خیلی چیزها در ایران بهتر شده. این سفر کاملا  احساس کردم که رفتار عمومی مردم بهتر شده. به طور خاص، توجهم جلب شد که نسبت به ده سال پیش برخورد محیط عمومی با محجبه ها عادی تر شده. اما خب هنوز هم مشکلاتی در کشورم هست که حداقل بخشی اش می توانست نباشد اگر خودمان همت می کردیم.

آمدم از خودم بنویسم، به کجاها رسید بحث! این روزها در یک کلام، خدا را شاکرم و دعا می کنم برای مردمم که شادتر باشند، سالم تر، خویشتن دارتر، مرفه تر و البته با عقل معاش بیشتر. کاش آن همت برای بهتر شدن در همه مان ایجاد شود.

 

  • دخترچه