Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

این روزها بالا پایینم زیاد است و ضعیف تر از همیشه ام. عجیب است که خیلی چیزها داشته باشی و باز انقدر از درون خالی شوی.

مطمئنم بعضی آدمهای محیط کار جدیدم فکر می کنند مشکل روحی دارم. بعضی دارند سعی می کنند کمک کنند که من احساس راحتی کنم اما راستش اینطور توجه ها گاهی آزارم می دهد. بعضی هم سعی می کنند کلا وجودم را نادیده بگیرند که طبعا آن هم خوشایند نیست.

رافائل٬ سوپروایزر روزانه ام است. از روز اولی که هم را دیدیم از هم خوشمان نیامد. رفتارش اصلا دوستانه نبود و حرفهایش تند و تیز. اوایل نمی دانستم که بخش زیادی از کارم با او خواهد بود. هرچه بیشتر گذشت٬ بیشتر معلوم شد که نقشش در کارم پررنگ است. و منی که هنوز با موضوع تحقیقم و محیط جدید ارتباط برقرار نکرده ام٬ خودم را موجودی احمق و عقب افتاده میان موجوداتی هوشمند از سیارات دیگر میبینم. برای یاکوپو و بقیه از رافائل گفتم. یاکوپو اسمش را گذاشته waffleman!* به الکساندر (استاد راهنمای دانشگاه قبلی ام) هم گه گفتم٬ با جدیت گفت: Who the hell is this guy...٬  ویلم (مدیر گروه دانشگاه قبلی ام) هم وقتی ماجرا را قهمید٬ گفت: This Flemish guy is rude. Try to be rude with him! ماریا و ارنا (همکارهای محل کار قبلی ام) هم خندیدند و گفتند: He is Belgian, we never take Belgians seriously!

این جملات شده بودند خوراک ذهنی من وقتی با رافائل روبه رو می شدم و او به هر طریق ممکن از من اجتناب می کرد. با اینها خودم را آرام می کردم و یواشکی می خندیدم.

سونیا (سوپروایزر اصلی ام) و روبرت (رئیس موسسه) تا به حال خیلی حمایت گر بوده اند نسبت به احوالات من. از یک جایی سونیا فهمید که من و رافائل مشکل ارتباطی داریم. هم سونیا و هم روبرت باهاش صحبت کردند. یک روز که باهاش قرار ملاقات داشتم٬ دیدم رفتارش به وضوح تغییر کرده و سعی می کند دوستانه باشد. آن روز خیلی شارژ شدم. چقدر ضعف می خواهد که حال خوب روزانه آدم بند شود به رفتار دیگران. 


دیروز٬ یک برنامه تفریحی گذاشته بودند. من هم به زور رفتم.  در افتخاراتم همین بس که در تیراندازی لیزری از بین چهارده نفر٬ توانستم نفر سیزدهم شوم و امتیاز منفی کسب کنم! رافائل تا می توانست به من شلیک کرد و ۱۲ بار مرا کشت. شده بودم کودنی که easy target است. نفر چهاردهم٬ جنت یک خانم مسن چینی بود که خیلی در حرکت کند بود. او قوانین بازی را درست نفهمیده بود. امتیاز جنت ۳۴۲۵- و امتیاز من ۲۷۵- شد. و البته امتیاز رافائل ۵۷۶۸. هنوز هم نمی فهمم که چطور امتیازم منفی شده. من کلا ۳۳۷ باز شلیک کردم و ۳۳ بار بقیه را کشتم و خودم ۷۱ بار کشته شدم. خنده داری ماجرا این است که علی رغم امتیاز منفی ام٬ درصد دقت شلیکم ۱۰ درصد بوده که از بسیاری از کسانی که امتیاز بالا گرفتند٬ بیشتر بود!

وقتی بازی تمام شد٬ اصلا فکر نمی کردم برد و باخت علنی در میان باشد. بیرون که آمدیم٬ رتبه ها روی اسکرین درج شده بود و دیدن اینکه نفر یکی مانده به آخر شده ام٬ ته مانده اعتماد به نفسم را هم بلعید. ور خوشبین ذهنم دلداری داد که حالا کسی توجه نمی کند و یادش نمی ماند. همان موقع دیدم اسمم را صدا می کنند  و کارنامه اعمال را که رتبه و امتیاز همه را به دقت منعکس کرده بود به دستم دادند. داشتم به خودم میگفتم ولش کن رتبه مهم نیست که چشمم به امتیاز منفی ام خورد. بدنم که به خاطر فعالیت بازی داغ بود٬ داغتر هم شد. حالم بد بود. نمی خواستم خنگ ترین و بدترین باشم. در موردش حرف نزدم. مدتی که گذشت دیدم یواشکی دارم می خندم که چطور واقعا توانستم امتیاز منفی بگیرم و نفر قبل از جنت شوم که به وضوح وسط میدان ایستاده بود و نمی دانست چه کند؟! همه راجع به امتیازهایشان حرف می زدند و  کارنامه ها را تحلیل می کردند. من سعی می کردم به روی خودم نیاورم. سباستین (که رابطه اش با من خوب است) گفت دخترچه از همه باهوش تر بود دستانش را ضربدری می گرفت جلویش و می دوید و نمی شد بهش شلیک کرد. این را در حالی گفت که خود سباستین به تنهایی ۱۷ بار من را کشته بود و من تنها ۸ بار کشته بودمش.  فهمیدم که خواست چیزی گفته باشد که حالم را بهتر کند٬ ولی بدتر کار را خراب کرد. رافائل در جوابش خیلی جدی گفت نه این شیوه هیچ فایده ای ندارد چون اینطوری نمی تواند شلیک کند و فقط یک حالت تدافعی محض است. می خواستم داد بزنم: تو رو خدا بس کنید. نه تنها تز نوشتن و شخصیت من را تحلیل می کنید٬ حالا توانایی جنگیدنم هم شده موضوع بحث. هیچی نگفتم و از آن لبخندهای زورکی زدم. 

موقع بیرون اومدن٬ رافائل آمد سراغم و با لخند مرموزی گفت: خب٬ چطوره؟ لذت می بری؟ دلم می خواست میشد با همان تفنگ لیزری به فرق سرش کوبید. با حالت بی تفاوتی حواب دادم آره. گفت: تا حدی؟ گفتم: آره تقریبا. گفت: لازم نیست تظاهر کنی. لازم نیست آدم حتما لذت ببره. راستش را بگو. داری ما را هی نقد می کنی که اینها چه کار می کنند و تو هم فکر می کنی که وقتت دارد تلف می شود با این کارها. گفتم: نه٬ من نقدی به کسی ندارم. گفت: فقط از ما بدت می آید.

 خیلی جا خوردم. اینها را با لحن نیمه شوخی می گفت و من می دانم طنز در فرهنگ بلژیکی زیاد استفاده می شود. اما چیزی به من می گفت که اینها فراتر از شوخی است. گفتم: چی؟ چرا همچین فکری می کنی؟ من اگر چنین تصویری از خودم ایجاد کردم که باید به حال خودم متاسف باشم. گفت: نه من دارم سوال می کنم. گفتم تو سوال نکردی٬ تو داری می گی که من از بقیه بدم میاد. گفت: خب باشه از بقیه بدت نمیاد! خوبه؟ گفتم: من هیچ احساس خاصی ندارم. گفت بدتر شد که. You don't give a sh*t. گفتم همچین چیزی نیست. تو داری با این حرفهات یک نگرانی جدید به نگرانی های من اضافه می کنی. گفت: نه نگران نباش! It's ok. همه اینها را آرام و با لحنی شبیه خودش گفتم که شوخی و جدیش معلوم نباشد. بعدش خدا رو شکر تا آخر شب هم کلام نشدیم.


بقیه از تفریحاتم می پرسند و من در جواب کسل کننده ترین آدم به نظر می آیم.. از این می پرسند که تنها زندگی می کنم و من می گویم بله و برای اولین بار در زندگی از این موضوع احساس شرم می کنم. دوست ندارم کسی سنم را بفهمد. وقتی سونیا و خودم هستیم آرامش دارم. اما وقتی در جمع هستم و سونیا نیست٬ بی قرار می شوم. از جمع فرار می کنم. صداها در گوشم بلند و بلندتر میشوند و نفسم تنگ می شود. بارها شده کسی ازم سوالی کرده و نفهمیدم چی گفته. 

راستش٬ حال دلم خوب نیست. سگ سیاه افسردگی این بار بار و بنه را آورده و میخ های حضورش را محکم کوبیده. رفتارهایم رنگ آنتی سوشال پیدا کرده. و من حوصله تغییر ندارم.

میدانم که حرفهایم رنگ ناشکری دارد. دارم سعی می کنم بجنگم اما انگار مثل همان تیراندازی لیزری٬ کودنی شده ام در میانه میدان.

*اشاره دارد به بلژیکی بودن رافائل

  • دخترچه

من آویزان و معلق این روزها را یک چیز از تاب خوردن های دیوانه وار میان کفر  و دینداری به عادت و خالی از روحم جدا کرده است. چیزی که هنوز هم تسکینی است برای همه سرگشتی هایم. بارگاهی که صاحبش می گوید: «ارفع رإسک!»

  • دخترچه

ویولت بعد از تصادف از کار افتاد و سر کوچه پارکه. تئو که توی شهر دانشگاهم پارک بود بعد از تموم شدن کلاسها و موقع نوشتن تز دزدیده شد... دوچرخه ها رفتند و کلی حس خوب رو همراه خودشون بردند.

جشن فارغ التحصیلی انقدر سریع گذشت و ذهن کمال گرای من دنبال ایراد از خودم و نحوه حضورم گشت که شیرینی موفقیت نوشتن بهترین تز دوره کمرنگ شد.

و من در حسرت عکسهایی که نگرفتم و حرفهایی که با تک تک هم کلاسی هایم نزدم٬ ماندم.

بهترین سال عمرم با هم سختی هاش گذشت و من سرگشته این گذرم. شهری که عاشقانه دوستش داشتم٬ دور شد از زندگی روزانه ام. یاکوپو برگشت ایتالیا٬ تیکا برگشت اندونزی و فقط فضل برای چند ماهی در یکی از شهرهای مجاور خواهد بود. استادهام الکساندر٬ یورون و ویلم به راحتی تبدیل شدند به خاطراتی خوش. روزهای دانشکده و چای نعناهای من و اسپرسوهای یاکوپو و سیگارهای پی در پی اش٬ شیطنت های قضل و مهربونی های تیکا همه و همه شدند بخشی از گذشته ای که کودکانه برگشتش رو می خواهم. 

روز اول در دانشگاه جدید خیلی ناامید کننده بود. رفتم توی توالت و اشک ریختم و اشک ریختم. تمام روز به فضل و یاکوپو و تیکا مسج دادم و غر زدم از محیط جدید و شهری که هیچ دوستش ندارم.

کاش فردا روز بهتری باشد.

  • ۵ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۵
  • دخترچه

همه چی شوخی شوخی شروع شد! جلسه اول درس جدید٬ به بجه ها گفتم عاشق موهای این استاده ام. بعد از سه جلسه به خودم اومدم و دیدم اونقدر جذب شخصیت موقشنگ شدم که عقل و هوش از سرم داره می پره. هر بار میرم سوال می کنم٬ اسمم رو با مهربونی میگه و من قند توی دلم آب میشه. یاکوپو همون اول آب پاکی رو ریخت رو دستم وگفت: طرف straight نیست. تیکا هم گفت Too sweet! برای مردها. فضل هم با همدلی گفت می فهمم از چی اش خوشت اومده.

من اما کودکانه توی فکر مو قشنگ غرقم! خیلی وقت بود که چنین هیجانی رو تجربه نکرده بودم. تا همین چند وقت پیش من معمولا جذب آدمهای نامهربون و کم توجه می شدم. این بار اما شدت مهربونی و ادب این آدم  دلم رو برد (به اضافه موهاش البته!).

 بامزگی ماجرا اینه که آنقدر موانع زیاده که اصلا کار به این نمیرسه که طرف هم دینم نیست! 


خدایا! من که با تنهایی ام خو گرفته بودم. این قلقلک واسه چی بود؟

  • دخترچه
درست بعد از سال نو و قبل از امتحان قبلی ام٬ دوباره موش آمد. این بار هی سم ها را می خورد و باز زنده بود. این اتفاق وسط آن همه سر شلوغی بدجوری حالم را گرفت. هنوز درگیر ماجرای حل معضل موش بودم که تولدم شد و بچه ها نصفه شب آمدند در خانه ام و من و مادرم را بیدار کردند و برایم تولد گرفتند. فردای تولدم اما همسایه پایینی آمد و گفت سقف حمامش چکه می کند و این شد سرآغاز دو هفته ماجرا با لوله و لوله کش. وسط سر زدن های آدمهای مختلف٬ ماشین لباس شویی هم اتصالی کرد. نه می توانستم حمام بروم نه لباس بشویم. مشکل لوله را که حل کردند و ماشین لباس شویی جدید که برایم آمد٬ تنها مشکل سقف باز حمام و دستشویی بود که هر دم فکر می کردم از بین آن چوب های کپک زده٬ موشی به کله ام می پرد. فکر میکردم این دیگر ته ماجراست. امروز اول واتس اپ ام قاطی کرد و چون همه کارهای دانشگاه را با واتس اپ میکنیم٬ کلی شاکی شدم. یکهو اما کلا گوشی ام قاطی کرد و روی لوگوی اپل موند. ریستور کردم و کل دیتا از جمله فایل های ضبط شده کلاسم پرید. اما گوشی درست نشد. هنوز هم درست نشده و نمی دانم چه می شود. حالا تلفن هم ندارم. قرار بود مثلا این چند روز را درست درس بخوانم برای امتحان پیش رو. امتحانی که در موضوع تخصصی خودم است ولی با این اوصاف باز هم عقب افتادم...

بعدا نوشت: بعد از تقلاهای فراوان بالاخره در ساعت سه صبح گوشی را درست کردم و فایل های صدای ضبط شده هم برگشت الحمدالله. 
  • ۴ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۱۲
  • دخترچه

از ماه سپتامبر که شروع به درس خواندن کردم خیلی چیزها عوض شد.

هدفم این بود که درست و حسابی درس بخوانم این بار و با توجه به اعتماد به نفس حرف زدن که به دست آورده ام٬ مشارکتم را در کلاس بیشتر از سالهای قبل تحصیلم کنم (بدون آنکه خودم را مجبور کنم البته).

درس اولمان درسی بود که من از دوران لیسانس خیلی دوستش داشتم و خودم بعدا پی اش را گرفته بودم. درسی بود به شدت مبتنی بر حقوق اروپایی. من غیر اروپایی٬ در کلاس بهترین بودم. البته بیشتر هم کلاسی ها غیر اروپایی اند اما چند نفری هم اروپایی داریم از جمله یاکوپو. از آنجا شد که آوازه این پیچید که من از این بچه خرخوانهایم. من اما آن درس را زیاد نمی خواندم اتفاقا. در کنار این فوق لیسانس٬ من سی واحد اضافه تر در یک برنامه تحقیقاتی بر داشته ام. این بود که سرم همیشه از بچه های کلاس خودمان شلوغ تر بود و همیشه وقتم برای درس خواندن کمتر.

القصه٬ هدف من خواندن برای امتحان نبود. امتحانها که شروع شد تازه رقابتها خودشان را نشان دادند. من اصلا دنبال دوست شدن با کسی نبودم. نه از کسی بدم می آمد نه خوشم. سر یک کار مشترک تحقیقاتی با یاکوپو به انتخاب استاد یا شاید هم منشی برنامه هم گروه شدیم. کارمان را که شروع کردیم دیدیم که برخلاف انتظار با هم خوب کار می کنیم. و این شد شروع دوستی که در این مدت خیلی به جفتمان کمک کرده. از دوستی با خُوان و خیلی های دیگر چیز زیادی نماند. از بعد از پا شکستن و افسردگی من٬ برای  همفکری های درسی گروه brainstormers را راه انداختیم با تیکا و فضل و یاکوپو. علی رغم تفاوت سنی و خیلی تفاوتهای دیگر٬ این دوستی خیلی به دلم می نشیند.

رقابتهای در کلاس اما آزاردهنده دارد می شود. یک دختر رومانیایی از بچه های پارسال هست و فقط دو درس با ما داشت و متاسفانه با ما فارغ التحصیل می شود. با اکثر بچه های کلاس حرف نمی زند. فقط با خُوان٬ آنا و آندری حرف می زند. همه نمره هایش وحشتناک خوب است و چون با ما فارغ التحصیل می شود٬ می شود شاگرد اول کلاس ما. دروغ چرا؟ لجم می گیرد. من از تمام شاگرد اولی٬ آن سخنرانی مراسم فارغ التحصیلی اش را می خواستم. حرفهایی داشتم که دلم می خواست بزنم. و البته دوست داشتم آن تصویر کلیشه ای اروپایی ها از دختر ایرانی با حجاب را بشکنم. آنقدر تصویرش را زنده دیده بودم٬ که یک روز نشستم و پیش نویسش را هم نوشتم. ولی خب٬ قسمت نیست. هرچند نمی دانم که دختری که با ما حرف نمی زد و تنها دو کلاس با ما داشته چطور می خواهد سخنرانی کند در مورد ما و خطاب به ما! نکته دیگری که بیشتر لجم را درآورد این بود که دقیقا یک کارآموزی در حوزه ای که حوزه تخصص من بود و من برایش اقدام کرده بودم را این دختر گرفت. من رد شدم٬ چرا؟ چون تست هوش آنلاینشان را رد شدم!! تجربه مزخرفی بود وقتی بهم گفتند که به استانداردشان نمی رسم! هیچ فکر نمی کردم این تست انقدر برایشان مهم باشد که بر اساس آن حتی فرصت مصاحبه بهم ندهند. نمی دانستم ملت کلی برای تمرین همین تستهای مزخرف وقت می گذارند.

به هر حال٬ این حال و روز من است. گاهی از خودم لجم می گیرد که انگار اهداف بزرگتر را فراموش کرده ام. از اینکه افتاده ام در جو رقابت آدمهایی که جز رقابت چیزی بلد نیستند و دارم حسود می شوم هیچ خوشحال نیستم.

آینده نا معلوم است. پی اچ دی بسیار رقابتی است. در آن برنامه تحقیقاتی که شرکت می کنم حدود ۱۳ دانشجو هستیم٬ فقط یک نفر را برای پی اچ دی می گیرند. بچه های آن کلاس وحشتناک خوبند و شانس من کم است.

دو امتحان و تز مانده. دارم به سختی مقابله می کنم با مقایسه کردن. متنفرم از اینکه نمره را ملاک همه چیز بدانم و سرخورده شوم با گرفتن نمره ای کمتر از حد انتظارم. منطقم می داند که این رویه اشتباه است اما یک جورهایی کم آورده. مثلا می دانم که یاکوپو خیلی باهوش است اما تا به حال دو درس را افتاده. می دانم که سیستم حفظی تر از آن چیزی است که انتظار داشتم. با این حال٬ باز هم از خودم شاکی می شوم. مساله البته ریشه دارتر است. مثل وقتی که کلاس ورزش می رفتم و از خوب نبودنم در کلاس به تنفر به خودم می رسیدم. حل نمی شود به راحتی این گره ها انگار.

در این بین٬ آینده کاری هم بسیار نامعلوم است. با همه اینها حال و روزم از وقتی سر کار می رفتم خیلی بهتر است و از رفتن به دانشگاه لذت میبرم.

گیجم٬ گنگم. کوچک شده است دنیایم انگار. دعایم کنید.

  • ۲ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۹
  • دخترچه

خیلی حرف دارم اما نمی تونم بنویسم. نمی دانم چرا.

چرا انقدر گمم؟

  • ۳ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۹
  • دخترچه

در این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده. استادم محترمانه مجبورم کرد که هر دو امتحان را بدهم. برایم تاکسی فرستادند که از در خانه ببرتم دانشگاه و برگرداند. در این شرایط درس خواندن و امتحان دادن سخت بود اما الان خوشحالم که راحت شدم٬ هرچند که از نتیجه امتحان اصلا مطمئن نیستم.

این مدت دوستان واقعی دانشگاهم را شناختم. یاکوپو و فَضَل و تیکا برام کم نگذاشتند. به خصوص تیکا که خیلی کمکم کرد. لوسیانا و وارون و تئودورا هم هوایم را داشتند. از خُوان انتظار بیشتری داشتم٬ ولی حق با یاکوپو بود٬ انگار دوستی خُوان با ما بیشتر منفعت طلبانه بود.

بعد از امتحان آخر مستقیما به ایران رفتم. پروازی که باید پنج ساعت و خرده ای می بود٬ حدود یازده ساعت طول کشید. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ما قرار بود تا ده دقیقه دیگر در فرودگاه امام بنشینیم که خلبان گفت دیدش خیلی ضعیف است و هیچ چیز نمی بیند. نهایتا هواپیما به اصفهان رفت و حدود شش ساعت در هواپیما نشستیم تا هوا روشن شد و مه کم شد و دوباره توانستیم به تهران پرواز کنیم. با وضعیت پای من و خستگی امتحانات٬ تحمل این شرایط خیلی سخت بود.

اقامتم در ایران کوتاه بود و بیشتر در تخت و اتاقم گذشت. در مجموع سه بار بیشتر بیرون نرفتم. حوصله معاشرت نداشتم. دوباره گم شده بودم بین زندگی ام در ایران و زندگی ام در اینجا. یادداشتهای ده دوازده سال پیشم را می خواندم و مدام سرگردان تر میشدم.

برای اطمینان٬ وضعیت پایم را در ایران چک کردم. خیلی نگران برخورد بد بیمارستانها و دکترهای ایران بودم. بیمارستان آتیه فراتر از حد انتظارم خوب بود. وقتی برخورد مهربان خانم دکتر اورژانس را دیدم٬ دلم میخواست بهش بگویم که چقدر ارزش دارد که کسی در مملکتی که استانداردهای برخورد پزشک و بیمار نه برای پزشکان درونی می شود نه برای بیماران٬ خودش با وجدان عمل کند.

یکی از بارهایی که بیرون رفتم برای سینما رفتن بود. با عصا در خیابانهای تهران راه رفتن هیچ آسان نیست. برخورد مردمی هم که من دیدم در دو سر طیف قرار می گرفت: عده ای از ایرانی ها مثل بیشتر مردم کشور محل زندگی من٬ هوایت را دارند و برایت راه باز می کنند و .... عده ای اما یا نمیبینند یا خود را به ندیدن می زنند. دم در سینما بودیم که دختر و پسری هم با فاصله کمی از ما به در ورودی رسیدند. پسر ایستاد تا من و پدرم رد شویم. دختر با عجله از کنار ما رد شد و خود را به جلوی ما رساند و بعد ناگهان چلوی ما طوری ایستاد که من ترسیدم با پاهایش بیاید روی پایم! بعد دستش را دراز کرد به سمت پسر که پشت ما بود و با صدای بلند گفت: «چرا وایستادییی آخه؟؟ بیاااا دیگه.» خنده ام گرفته بود. از قضا دوبار در آسانسور دیدمشان. دخترک مدام نگران بود که پسر ازش دور شود. وقتی از کنارشان رد شدیم تا خارج شویم با لحن عجیبی به پسر می گفت: «عزیزززم٬ بیااااا این ور». من باورم نمی شد اینها که میدیدم رفتار واقعی آدمها باشد.

برای برگشت مادرم را راضی کردم که نیاید. تیکا گفت می آید فرودگاه دنبالم. دم آخر سرمای بدی خوردم که هنوز درگیرم. تیکا آمد و شب هم پیشم ماند و برایم غذا درست کرد و حسابی پرستاری ام را کرد. بعد هم با هم رفتیم دانشگاه. مسیر دانشگاه خیلی خسته ام کرد٬ اما باید عادت کنم. تیکا راحت برایم حرف زد. گفت همه ما فکر می کردیم یاکوپو تو را دوست دارد چون توجه ویژه ای به تو داشت. برایش گفتم که رابطه ما یک دوستی ساده است و یاکوپو نه سال است که با دوست دخترش است. و من هم با دوست دخترش آشنا شده ام و خیلی هم دختر خوبی است. دیگر نگفتم که با توجه به پیشنهاد کاری خیلی خوبی که فدریکا در آمریکا گرفته٬ یاکوپو دارد به ازدواج با فدریکا و مهاجرت به آمریکا  فکر می کند و روی کمک من حساب کرده برای راست و ریست کردن رزومه و سایر مقدمات ادامه تحصیل در آمریکا. یک بار باید  ماجرای دوستی ام با یاکوپو را بنویسم.

همه این مقدمه ها را گفتم تا فرار کنم از داستان داخل هواپیما. سخت است گفتنش. کنار کسی نشسته بودم که از همان اول کمکم کرد. بعد ٬ از جریان پایم پرسید و برایش گفتم. سر حرفمان باز شد. مدتها بود که این طور به دل نشستن را تجربه نکرده بودم. در آمریکا درس می خواند و فعلا ساکن کشوری بود که من در آن هستم. دروغ چرا٬ مدتها بود که پسری که مهربانی و متانت و هوش و منش اجتماعی اش یک جا به دلم بنشیند ندیده بودم. وقتی فهمیدم شش سال از من کوچکتر است خیلی جا خوردم. من کی انقدر سنم بالا رفته بود که آدم شش سال کوچکتر از من مردی باشد برای خودش؟ موقع پیاده شدن وسایلم را آورد پایین و خداحافظی کردیم و رفت. من به دلیل عصا و وضعیت پایم باید منتظر می ایستادم و آخرین نفر پیاده می شدم. ریسک نکردم که راه تماسی برقرار کنم. او هم چیزی نپرسید. فقط در میان حرفهایش اسم کوچکش را فهمیده بودم و دانشگاهش. پیدا کردن علی نامی که در فلان دانشگاه معروف آمریکا درس می خواند در اینترنت نباید آسان باشد. اما پیدا شد. پیدا شد بی آنکه من بخواهم راه تماسی برقرار کنم. دیشب به یاکوپو گفتم که بعد از سالها کسی به دلم نشست. گفت:

“Wow! I wish I could have pushed you!”

 

برایش گفتم که فایده ای ندارد حتی اگر من قدمی بردارم. دوران عجیبی است. من خسته ام از گچ پا و از سرماخوردگی. زود آزرده می شوم. می دانم که خطر بزرگی از بیخ گوشم گذشته و آنطور که باید شکرگزار نیستم. رفتار آدمهای بی اهمیت زندگی مثل «خوان» آزارم می دهند و آز آدمهای مهم زندگی ام غافل شده ام. و در کنار همه اینها فکر می کنم نداشتن دوست پسر٬ شریک یا همسر همانقدر که دوستان خارجی ام فکر می کنند عجیب است٬ لابد عجیب است دیگر و من دارم خودم را گول می زنم که همه چیز عادی است.

 

 

 

 

 

 

  • دخترچه
پتج شنبه شب تصادف کردم. رو ویولت بودم که ماشین بهم زد. شوک بزرگی بود.
الحمدالله خدا خیلی بهم رحم کرد. پای چپم شکسته. خیلی از کارهام عقب افتاده و هنوز از نظر روحی عادی نشدم.
دعا کنید لطفا برای دخترچه پا شکسته که ویولتش رو پلیس برده... 
  • دخترچه

مدت زیادی میشه که ننوشتم. این مدت مجبور شدم تافل بدم چون تافل قبلی منقضی شده بود. مقاله دوم با استاد ایران هم اگه خدا بخواد نهایی شد. یک سری خرده کاری هم در حال انجام دادنشونم که انشاالله آخر آگوست که از کار قراره بیام بیرون ،کمتر اذیت شم. سه هفته از ماه جولای رو ان شاالله برای یک دوره تابستانی به کشور دیگری می روم. بعد که بر گردم کمتر از یک ماه وقت دارم برای راست و ریست کردن کارها و بعد هم ترک محل کار. احتمالا بگویم برایم مهمانی خداحافظی نگیرند. حوصله ندارم آن وسط بایستم و سخنرانی کنم. آنها که واقعا دوستشان داشتم و دلم تنگشان می شود را حضوری خداحافظی خواهم کرد و بقیه هم یک ایمیل کلی کفایت می کند. حالا ببینیم چه می شود.

هفته دوم آگوست برای یک روز تدریس جایی دعوت شده ام. هیجان دارم و البته ترس. با این حال این از آن فرصتهایی است که دلم می‌خواهد شجاع باشم و امتحانش کنم، با وجود همه ترسم از صحبت جلوی جمع.

خبر دیگر اینکه بعد از استعفاء از کار، اگر خدا بخواهد یک دوره درسی یک ساله شروع می‌کنم. تصمیم سختی بود. دلم می‌خواست زودتر برگردم ایران. ولی این موقعیت پیش آمد که یک جورهایی دلم نمی‌خواهد از دستش بدهم. نمی‌دانم چه می‌شود. نمی‌دانم بعدا حسرت یک سال دوری بیشتر از ایران را خواهم خورد یا نه، نمی‌دانم چقدر حتی گذراندن این دوره برای کارهایی که می‌خواهم در ایران انجام دهم تاثیر داشته باشد. اما به هر حال این تصمیم را گرفته ام. دلیلش بیشتر یک جور کسب رضایت درونی است شاید. احساس می‌کنم من تازه بعد از تجربه کاری می‌توانم بهره‌ای که می‌خواهم را از دانشگاه ببرم. مضافا به اینکه الان اعتماد به نفس حرف زدن سر کلاسم خیلی نسبت به چهار سال پیش تقویت شده. همه اینها شاید باعث شود که  بیشتر بتوانم از دانشگاه  لذتببرم. با این حال، باز هم هیچ چیز معلوم نیست.

این روزها انگار همه چیز در دور تند است و من مدام باید حواسم باشد که جا نمانم. با همه اینها، آغوش امن خدا انگار سفت‌تر دورم است. الحمدالله.

  • دخترچه