سالی که نکوست؟!
سال تحویل بسیار عجیبی بود.
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفتسینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانهام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنجشنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا میآیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمیرسم و روز بعدش میآیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسهای مخصوص خوراکیهای حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام میشد فکر میکردم و به یکی از جلسات تفسیر مثنوی سروش گوش میکردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته: یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفتسین چیدن! در گروه خانوادگیمان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی میکنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بودهای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکهایم ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه میکردم. برادر دوم و همسرش برایم پیامهای دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفتسینشان چیده نشده و وضعیتمان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همهمان فردا شب را عید میگیریم. حالم بهتر شد.
من در خانهای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفتسین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته میشد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفتسینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و غریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرامتر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکههای ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکههای فارسیزبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلبالقلوب بودم که دیدم برادرم زنگ میزند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفتسینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمیآید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر میکردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم...
- ۹۸/۰۱/۰۱