Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

داستانی به قدمت نه سال!

جمعه, ۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۵ ق.ظ

مدتی پیش٬ با مرور ایمیل‌های قدیمی٬ افتاده بودم به دوره کردن خاطرات ده سال پیش. در همین واکاوی‌ها در اینباکسم٬ به پیش‌نویس یک داستان کوتاه برخوردم. تم کلی‌اش یادم بود. اما٬ نخواندمش. امشب٬ یادش افتادم. رفتم سر وقتش و شروع کردم به خواندن و البته٬ چند اصلاح جزئی هم کردم متن را. راستش٬ هم خندیدم از کودکانگی‌اش و هم ته دلم٬ لذت بردم از ایده داستان. آن روزها٬ من خودم را زن سوم داستان می دیدم. احتمالا تصویری که از خودم و رابطه‌ام داشتم٬ کاملا دقیق نبوده. اما به هرحال٬ حسی بوده که در آن زمان داشته ام. شخصیت نویسنده خیلی چندش آور است. دختر راوی این قصه هم نسبتی با آن تصویر محبوب از زن قوی معاصر ندارد. کم آورده است و ابایی ندارد که استیصالش را نشان دهد؛ مثل ۹ سال پیش من٬ مثل امروز من!


حق انتخاب

 

نویسنده عینکش را روی بینی جابجا می کند و زل می­‌زند به من. بی آنکه چشم از من بردارد قند را از داخل قندان برمی‌دارد و در استکان چای فرو می‌­برد  و آرام گوشه لپش می‌گذارد. با طمانینه، چای را مزه مزه می­‌کند و در حالیکه قند در گوشه دهانش است آرام می­‌گوید:« تصمیمت رو گرفتی خانم کوچولو؟»

سرم را پائین می­‌اندازم و آهسته می‌­پرسم:« نمی­شه این سه نفر در یک نفر جمع بشن؟» جدی و خشک، زیر لب می­‌گوید: «خیر.»

بغضی راه گلویم را می­‌بندد. ملتمسانه نگاهش می‌­کنم.

« تو از اول هم تو تصمیم‌گیری مشکل داشتی. همیشه مردد بودی. تقصیر منه که این حق رو برات قائل شدم که انتخاب کنی...»

« آره هیچ وقت تصمیم گیرنده خوبی نبودم. اما یادتون نره که شما خواستید اون آدم مردد تو داستانهاتون، من باشم.»

«بگذریم... درهر حال من این تبعیض رو قائل شدم که به تو حق انتخاب بدم. اگه ازش استفاده نکنی دیوونگی محضه.»

استکان را داخل تعلبکی می­‌گذارد و  بعد آرام آرام استکان را در گودی نعلبکی می­چرخاند. نگاهش مهربان می­‌شود: « داستان اونقدرها هم که فکر می­کنی پیچیده نیست عزیز من. درسته که تو شخصیت مردد من بودی، اما هوش و حواست خوب کار می­کرد. به همین خاطر معمولاً تصمیماتت هم موجه بودن، هرچند که خواننده رو عاصی می­‌کردی تا تصمیم بگیری...» می­خندد و منتظر جواب می­‌ماند. ساکت نگاهش می­‌کنم. ادامه می­‌دهد: « الان هم از عقلت استفاده کن، دخترجون. ببین عزیزم تو سه تا انتخاب بیشتر نداری... دارم برات تکرار می­‌کنم تا نگی خوب جا نیفتادها...پس خوب گوش کن... انقدر هم با اون انگشتر تو دستت بازی نکن، مثل آدمهایی که تیک دارن.... می‌­گفتم، اولین انتخاب تو دختریه که طعم معشوق بودن و در کنارش عاشق بودن رو می­چشه. به عبارت بهتر اول معشوق می­شه و بعد از اینکه از معشوق بودنش باخبر شد، عاشق می­شه. معشوق بودنی که او تجربه می­کنه یه حس نابه می­دونی چرا؟...»

 «چرا؟»

 « ببین٬انتخاب اول تو آدمیه که بالا پائین­های زندگی رو چشیده و موفقیتهایی به دست آورده که قابل تحسینه. توی این وضعیت کسی عاشقش می­شه که با بقیه فرق داره. کسی که سرش به کار خودشه اما خیلی ها دوست دارن از کارش سر دربیارن. کسی که اصولاً با کسی ارتباط برقرار نمی‌­کنه اما اگه کرد یعنی... یعنی اون آدم براش خیلی عزیزه. همون طور که حدس می­زنی تو گعده­‌های دخترونه هم حرفش زیاد زده می­شه... بالاخره با بقیه فرق داره. کوتاه بگم٬ این شخصیت مرد داستان من، نوعی کاریزما داره تو اون جمع. می­‌فهمی؟ می­تونی عمیقاً درک کنی که چی می­گم؟...»

سرم را تکان می­‌دهم و زمزمه می­‌کنم: « می­‌فهمم. اون زن به خودش می­باله که همچین کسی عاشقش شده، درسته؟»

« آره. حس خیلی خوبی رو تجربه می­‌کنه. تازه اگه بخوام خیلی دقیق تر توضیح بدم٬ باید بگم که اون نه تنها به خودش می­باله که چنینی فردی عاشقش شده، بلکه قاعدتاً به مرور زمان وقتی می‌­فهمه اون مرد تا چه حد عاشقش شده و میزان عشقش از آدمهای عادی دور و برش بیشتره، خیلی بیشتر احساس خوشبختی می­‌کنه.»

« اما اون دفعه گفتید همیشه هم خوشبخت نیست...»

«معلومه. کی رو دیدی که همیشه خوشبخت باشه؟ به مرور او هم گلایه­‌های خاص خودش رو پیدا می­کنه. اما حداقل یک سال طعم معشوق واقعی بودن رو می­چشه. با این حال مدت این رابطه بیش از یک سال نیست. متوجهی؟ تموم می­شه ولی خاطره اش نمی­ره...»

« مشکل من با همین جای قصه است. اگه این شخصیت اول به وصال می­رسید چی می­شد؟»

« هیچی اون موقع انتخاب تو راحت می­شد و تو با خیال راحت این شخصیت رو انتخاب می­کردی!! ببین بچه جون من که نمی‌خوام از این کلیشه‌های آب دوغ خیاری بنویسم...»

« آره خلق شاهکار شما به قیمت ناگزیری من از انتخاب میان سه گزینه غیرعادلانه ...»

« مشکلی نیست اگه اعتراض داری، تو انتخاب نکن خودم می‌گذارمت جایی که باید. مشکل از منه که از اول در مورد تو تبعیض گذاشتم. تقصیر خودمه... خودم کردم که...»

 با عصبانیتی که می فهمم ساختگی است، کاغذهای روی میز را جمع می­کند و در همان حین زیر چشمی می­‌پایدم.

بی حوصله می­‌گویم:«صبر کنید... لا اقل  دو انتخاب دیگه رو هم یه بار دیگه روشن کنید. اگه این بار هم نتونستم تصمیم بگیرم، هر کجا دوست داشتین منو بذارید...»

دستی به موهایش می­کشد و لا اله الا اللهی زیر لب می­گوید و دوباره کاغذها را رو میز پخش می­کند.

« پس در مورد انتخاب اول٬ ابهامی نموند؟ خوب دقت کن! اون عشق اوله. این عشق، به تنفر و... هم تبدیل نمی شه. از سر مصلحت اندیشی تموم می شه. تموم شدن هم از طرف شخصیت مرد داستانه. تموم شدنی غمگین و رومانتیک. چندین فصل کتاب رو می­تونم به این موضوع اختصاص بدم. بعداً اعتراض نکنی که نمی دونستی چقدر قراره راجع بهش بنویسم ها!

چون دوستت دارم٬ صادقانه بهت می­گم: اگه این شخصیت رو انتخاب کنی طعم عشق اول بودن رو می­چشی. پس اگه دنبال معشوق بودنی و دوست داری ولو لحظه ای حس کنی لیلی هستی، این شخصیت رو انتخاب کن. این عشق، ناپختگی داره اما شور و هیجانش هم وصف ناپذیره. اینجا حادثه ای به نام عشق به خاطر خود عشق اتفاق می افته. مثل عشق پسرک دبستانی. ناب و پاک و بی غل و غش. اما خب... وصلی هم در کار نیست. پس بنشین سنگاتو با خودت وابکن و سعی کن به این سوال جواب بدی که عشق والاتره یا وصل؟...»

صدایم می­لرزد:«کدوم؟ واقعاً کدوم؟»

خنده ای می­کند: « دیگه قرار  نیست من تقلب برسونم. حالا درسته که این تبعیض رو قائل شدم و بهت حق انتخاب دادم اما تقلب... نه نه... هرگز. عجب انتظاراتی داری ها! از اولش هم پرتوقع بودی. اصلاً داستان قبلی ام رو بر مبنای همین پرتوقعی‌ات نوشتم دیگه....»

سرم را کج می­کنم و نگاهش می­کنم.

«خب، می‌گفتم... رسیدیم به انتخاب دوم. شخصیت دوم زن داستان من، عاشقیه که برای چند سال عاشقی می­کنه و جوابی نمی­گیره. اگه عاشق پیشگی رو دوست داری، این انتخاب رو پیشنهاد می­کنم. بالاخره بعد از چندسال به حرف میاد. حرفش رو با جرات تمام و صادقانه می زنه. اما خب عشقی دریافت نمی کنه. جوابی دوستانه می­گیره و بعد از مدتی که دید تلاشش نتیجه بخش نیست، آروم آروم از قصه بیرون می­ره. از قصه می­ره اما معشوق نمی تونه به این عشق خاص هم کاملاً بی تفاوت باشه. متوجهی که؟ تلخه اما تحسین برانگیز. »

« نمی شه هم عاشق باشم، هم معشوق اصیل و هم به وصل برسم؟»

« تو انگار اصلاً نمی­فهمی من چی می­گم؟ قدیما گیراییت بالاتر بود. برای آخرین بار می­گم: خیر.»

« ببخشید. واقعاً گیجم.»

« اما انتخاب سوم....زن سوم داستان من زنی است درگیر!  تصمیم گرفته بوده که نره دنبال عشق و عاشقی. اما خب بالاخره زمانی می­رسه که فکر می­کنه داره کم کم عاشق شخصیت مرد داستان میشه .مقاومت می­کنه. تو این مقاومت حتی صدای خرد شدن استخوانهاش رو هم می­شنوه... می­فهمی که چی می­گم؟...»

همانطور که سرانگشتانم اشک هنوز نغلتیده بر گونه را پاک می کنند ،سری تکان می­دهم.

« آنچنان درگیر مقاومت می­شه که یادش می­ره به اطرافش هم نگاهی بینداره. درست در زمانی که احساس پیروز بودن در مقاومت بهش دست می­دهد، شخصیت مرد جلو می یاد و حرف از علاقه می زنه. درگیری های این زن با خودش مفصله. اون تصور ایده آلی از عشق داره. گذر زمان کمی عاقلش می­کنه. شخصیت مرد آنقدر صادق هست که اون رو  از وجود شخصیت اول و دوم باخبر کنه. زن سوم داستان من باید تصمیم بگیره و ناتوان می­شه. درک می­کنی چی می­گم؟...»

دستمالی از روی میز بر می­دارم و سرم را پایین می­اندازم. با صدایی که فقط خودم می­شنوم زمزمه می­کنم: «درک می­کنم...» دستان لرزانم دستمال را تکه تکه می­کنند.

« این زن به وصل می­رسه اما خب حس معشوق بودن رو هم نمی چشه. و خب... راستش رو بخوای هنوز در مورد ادامه داستان این زن تصمیم نگرفتم... اون جوری نگام نکن. آره بهت نگفته بودم که داستانم به نوعی ناتمامه. آخه این قسمت ماجرا چندان دخلی به تصمیم گیری تو نداره، داره؟...»

«نه٬ حتماً نداره...»

« ببین٬ خلاصه بگم این زن احتمالاً طعم خیلی چیزها رو می چشه. یه زندگی آروم کنار یه شوهر منطقی و متین. خب خودش هم... یعنی می دونی احتمالاً داستان رو این طور پیش ببرم که اون هم کم کم احساساتش رو کمرنگ کنه... حالا اینها مهم نیست. مهمترین شاخصه این شخصیت زن اینه که به وصل می رسه.

راستش اول اومدم بهت بگم که اگه دنبال دردسر نمی­گردی، این شخصیت رو انتخاب کن. بعد دیدم که این طوری بخشی از حقیقت رو ازت پنهان کردم. این زن، درگیری درونی زیاد داره . بالاخره٬ اولین نیست. البته فکر نکنی که عادت داره به اولین بودن ها. اون شاگرد دومه و هیچ مشکلی هم با این موضوع نداره اما تو رومانس٬ یه جورایی جاه طلبه. می دونی که منظورم چیه؟ اگه کمی عاقل رفتار کنه، می تونه انتخاب خوبی باشه. البته خب اینکه چطور رفتار کنه٬ برمی­گرده به اینکه من چطور این داستان رو پیش ببرم اما بالاخره عوامل دیگه­‌ای هم می تونن دخیل باشند٬ مثلاً...»

سرم را در دستانم پنهان می­کنم و چشمهایم را آنقدر فشار می­دهم تا اشکی نریزد. کار عبثی است.

نویسنده یک ریز حرف می­زند و من دیگر گوش نمی­دهم. کاغذهایش را جابجا می­کند و چیزی از روی یکی از برگه ها برایم می­خواند. هیچ نمی­فهمم... هیچ.

 سه زن در برابرم رژه می­روند و خودنمایی می­کنند. هرکدام با نگاه اغواء گرشان به گونه‌­ای مرا دعوت می­کنند. نزدیک‌تر می­‌آیند. دست به دست هم می­دهند و حلقه تنگی به دورم می­سازند. می­‌چرخند و می ­رقصند و می‌­خندند. حلقه باز هم تنگ تر می­شود. هرم نفس هاشان پشت گردنم را می­سوزاند. سه زن قهقهه می­زنند و طنازی می­کنند.

جمعه-۱۰ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۴:۴۵

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۹۷/۰۷/۰۶
  • دخترچه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی