Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۵۳ ق.ظ

قرار نبود ابن طور بشود. قرار نبود عاشق بشویم. قرار بود جذابیت و علاقه و اشتراکاتی اگر بود٬ فکر کنم به تصمیم در مورد آینده--که البته آینده به خودی خود٬ ترسناک بود.

تا اینکه رفتم ایران. حضورش گرم بود و پر از حس. نه که از اول بفهمم. بار اول که دیدمش٬ بی احساس ترین موجود دنیا بودم. ذره ذره فهمیدم. آرام آرام جان گرفت چیزی در روزهای آخر اسفند. روز اول فروردین شد و من بعد از هفت سال از آخرین باری که در یک رابطه جدی بودم٬  توانستم به کسی بگویم که دوستش دارم. 

از همان اول اما می دانستیم که موانع٬ یکی-دوتا نیستند. که این راه٬ جایی دو شاخه می شود. هنوز هم ور منطقی ذهن مدام نهیب می زند٬ نه به اینکه فیلسوف آدم درستی نیست. نه٬ که هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میبینم پاکی نهادش را. عقل اما می ترسد از آینده. از شکستن این شاخه گلی که در این یک ماه و اندی که از روییدنش می گذرد٬ از جانم مایه گذاشته ام برای حفظش. که شاید تن ظریفش تردتر از این باشد که تاب بیاورد درشتی های زندگی را.


فیلسوف٬ با همه تفاوت هایش با من٬ بخشی از من است. بخشی که جایی گم شده بود٬ جا مانده بود. فیلسوف اگر ده- دوازده سال پیش سر راه من قرار گرفته بود٬ احتمالا این علاقه بین مان شکل نمی گرفت. من مغرور بودم و لجوج و او٬ کله اش باد داشت هنوز. ما دو تا را با همین تجربیات و احساسات  امروزمان اما اگر کسی می برد به آن سالها٬ کلی می توانستیم عاشقی کنیم و آینده مان را بسازیم در اوج جوانی مان.


چند روز پیش دومین موی سفید را هم در سرم دیدم. تن من دیگر بیست ساله نیست لابد. من خواستم عهد نشکنم در همه این سالها. و فکر کنم که نشکاندم٬ یا به طور جدی نشکاندم. 

می شود خدایی باشد و این همه عشق بین من و فیلسوف را ببیند و باز هم راضی نباشد؟ خدایی که من شناخته ام٬ زمین و آسمان را آنقدر می چرخاند تا راه ما جایی به هم برسد و همسفرش شوم٬ همسفرم شوم: محرمم باشد٬ محرمش باشم.

  • ۹۷/۰۲/۰۷
  • دخترچه

نظرات (۴)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
****..من دلم به آینده ی این کلمات خیلی روشنه...الهی که فیلسوف جان یارت باشه ..خدای عاشق برکت بده به این نهال و جوانه های نازکش..

پاسخ:
سلام سارا٬ چه نشست به دلم این پیام. ان شاالله هرچی صلاحه پیش بیاد.
سلام

به قلبت ایمان داشته باش ، خدا یار ادمهای عاشقه 

شاد و سالم و باعزت باشید انشالله
پاسخ:
سلام
هرچی خودس مصلحت میدونه. من که دیگه عقلم قد نمیده!
چه  لطیف بود، خدایا نگاهی..
پاسخ:
:)
عزیز دلم خداوند عشق رو آفریده و از ما خواسته عاشقانه زندگی کنیم. نسبت به همه چیز. این ما هستیم که با ساختن چهارچوبها و قالب های ذهنی، زندگی رو سخت میکنیم. بسیاری از باورها و معیارهای ما باورهایی هستند که طی قرن ها افراد مختلف به خورد ما دادند. اصل زندگی محبت و دوستی و اخلاقه. بقیه اش بی خوده. امیدوارم گل عشقتون یه روز یه بته ی پهناور بشه که هزاران شکوفه بده و عطرش اطرافیانتون رو هم مست کنه.
پاسخ:
هیچی نمی دونم دیگه رافائل....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی