Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

دنیای کوچک این روزهایم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ

از ماه سپتامبر که شروع به درس خواندن کردم خیلی چیزها عوض شد.

هدفم این بود که درست و حسابی درس بخوانم این بار و با توجه به اعتماد به نفس حرف زدن که به دست آورده ام٬ مشارکتم را در کلاس بیشتر از سالهای قبل تحصیلم کنم (بدون آنکه خودم را مجبور کنم البته).

درس اولمان درسی بود که من از دوران لیسانس خیلی دوستش داشتم و خودم بعدا پی اش را گرفته بودم. درسی بود به شدت مبتنی بر حقوق اروپایی. من غیر اروپایی٬ در کلاس بهترین بودم. البته بیشتر هم کلاسی ها غیر اروپایی اند اما چند نفری هم اروپایی داریم از جمله یاکوپو. از آنجا شد که آوازه این پیچید که من از این بچه خرخوانهایم. من اما آن درس را زیاد نمی خواندم اتفاقا. در کنار این فوق لیسانس٬ من سی واحد اضافه تر در یک برنامه تحقیقاتی بر داشته ام. این بود که سرم همیشه از بچه های کلاس خودمان شلوغ تر بود و همیشه وقتم برای درس خواندن کمتر.

القصه٬ هدف من خواندن برای امتحان نبود. امتحانها که شروع شد تازه رقابتها خودشان را نشان دادند. من اصلا دنبال دوست شدن با کسی نبودم. نه از کسی بدم می آمد نه خوشم. سر یک کار مشترک تحقیقاتی با یاکوپو به انتخاب استاد یا شاید هم منشی برنامه هم گروه شدیم. کارمان را که شروع کردیم دیدیم که برخلاف انتظار با هم خوب کار می کنیم. و این شد شروع دوستی که در این مدت خیلی به جفتمان کمک کرده. از دوستی با خُوان و خیلی های دیگر چیز زیادی نماند. از بعد از پا شکستن و افسردگی من٬ برای  همفکری های درسی گروه brainstormers را راه انداختیم با تیکا و فضل و یاکوپو. علی رغم تفاوت سنی و خیلی تفاوتهای دیگر٬ این دوستی خیلی به دلم می نشیند.

رقابتهای در کلاس اما آزاردهنده دارد می شود. یک دختر رومانیایی از بچه های پارسال هست و فقط دو درس با ما داشت و متاسفانه با ما فارغ التحصیل می شود. با اکثر بچه های کلاس حرف نمی زند. فقط با خُوان٬ آنا و آندری حرف می زند. همه نمره هایش وحشتناک خوب است و چون با ما فارغ التحصیل می شود٬ می شود شاگرد اول کلاس ما. دروغ چرا؟ لجم می گیرد. من از تمام شاگرد اولی٬ آن سخنرانی مراسم فارغ التحصیلی اش را می خواستم. حرفهایی داشتم که دلم می خواست بزنم. و البته دوست داشتم آن تصویر کلیشه ای اروپایی ها از دختر ایرانی با حجاب را بشکنم. آنقدر تصویرش را زنده دیده بودم٬ که یک روز نشستم و پیش نویسش را هم نوشتم. ولی خب٬ قسمت نیست. هرچند نمی دانم که دختری که با ما حرف نمی زد و تنها دو کلاس با ما داشته چطور می خواهد سخنرانی کند در مورد ما و خطاب به ما! نکته دیگری که بیشتر لجم را درآورد این بود که دقیقا یک کارآموزی در حوزه ای که حوزه تخصص من بود و من برایش اقدام کرده بودم را این دختر گرفت. من رد شدم٬ چرا؟ چون تست هوش آنلاینشان را رد شدم!! تجربه مزخرفی بود وقتی بهم گفتند که به استانداردشان نمی رسم! هیچ فکر نمی کردم این تست انقدر برایشان مهم باشد که بر اساس آن حتی فرصت مصاحبه بهم ندهند. نمی دانستم ملت کلی برای تمرین همین تستهای مزخرف وقت می گذارند.

به هر حال٬ این حال و روز من است. گاهی از خودم لجم می گیرد که انگار اهداف بزرگتر را فراموش کرده ام. از اینکه افتاده ام در جو رقابت آدمهایی که جز رقابت چیزی بلد نیستند و دارم حسود می شوم هیچ خوشحال نیستم.

آینده نا معلوم است. پی اچ دی بسیار رقابتی است. در آن برنامه تحقیقاتی که شرکت می کنم حدود ۱۳ دانشجو هستیم٬ فقط یک نفر را برای پی اچ دی می گیرند. بچه های آن کلاس وحشتناک خوبند و شانس من کم است.

دو امتحان و تز مانده. دارم به سختی مقابله می کنم با مقایسه کردن. متنفرم از اینکه نمره را ملاک همه چیز بدانم و سرخورده شوم با گرفتن نمره ای کمتر از حد انتظارم. منطقم می داند که این رویه اشتباه است اما یک جورهایی کم آورده. مثلا می دانم که یاکوپو خیلی باهوش است اما تا به حال دو درس را افتاده. می دانم که سیستم حفظی تر از آن چیزی است که انتظار داشتم. با این حال٬ باز هم از خودم شاکی می شوم. مساله البته ریشه دارتر است. مثل وقتی که کلاس ورزش می رفتم و از خوب نبودنم در کلاس به تنفر به خودم می رسیدم. حل نمی شود به راحتی این گره ها انگار.

در این بین٬ آینده کاری هم بسیار نامعلوم است. با همه اینها حال و روزم از وقتی سر کار می رفتم خیلی بهتر است و از رفتن به دانشگاه لذت میبرم.

گیجم٬ گنگم. کوچک شده است دنیایم انگار. دعایم کنید.

  • ۹۶/۰۲/۰۳
  • دخترچه

نظرات (۲)

سلام
گذشته از همه ی اونچه که نوشتی ...گره ها و خوشی ها..چقدر دلم برای خواندت تنگ شده بود ..
راجع به این قصه ی کوچک شدن دنیات هم..برای من کمی دور شدن از دایره ی روتینی که ازش راضی نیستم...از دور به همه چیز نگاه کردن و از نو اولویت بندی کردن خیلی راهگشاست..شاید برای تو هم باشه..ان شاالله..
پاسخ:
سلام٬ ان شاالله. دلم تنگته سارا
شاید کمی کمک کننده باشه اگر بگم برای من که دارم به تصویری که تو این پست ترسیمش کردی نگاه میکنم ، یه دختر موفق ، پر تلاش و باهوش میبینم که طبعا و حتما یه سری چالشها داره، حواسش هم هست که کجاها اونطوری که دوست داره نیست، که اونم درست میکنه انشاالله
پاسخ:
خیلی کمک کرد و امیدوارم کرد. دعام می کنی از ته دل؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی