Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

کاش دعایم کرده باشد...

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۴۸ ب.ظ

هوا گرم شده و حشرات مجالی برای ابراز وجود پیدا کرده‌اند. یک راه خیلی تنگ و باریک، رو‌به‌روی محل کارم هست که میان‌بری است برای رسیدن به خیابان بعدی. آن خیابان بعدی را هم یک راه سرسبز تقریبا جنگلی مخصوص پیاده و دوچرخه‌سوار قطع می‌کند. دوچرخه سواری در آن راه سبز معمولا کیف می‌دهد البته وقتی که در جهت سرازیری‌اش باشی. منتها چند ماه که هوا سرد باشد، آدم یادش می‌رود که تا هوا گرم می‌شود، دوچرخه سواری در آن مسیر یعنی با سر رفتن تو دل کلی پشه ریز و دیگر حشراتی که گله ای به چشم و دماغ و دهن وارد می‌شوند. وای به روزی که عینک آفتابی نداشته باشی. رسما مجبوری چشمهایت را ببندی. تازه، آن روز توی همین وضعیت که با قیافه چپ و چوله سعی می‌کردم کورمال کورمال دوچرخه را از راه باریک هدایت کنم به سمت خیابانی که قطعش می‌کرد، رئیس کل محل کارم با ماشین رد شد و دست تکان داد و من که فقط شمای تاری  می‌دیدم از ماشینی که رد شد و دستی که تکان خورد، دستم را بالا آوردم و بعد سعی کردم حدس بزنم که کی بوده این که رد شده!

دیروز هم هوا گرم بود و من یک دامن بلند نخی پوشیدم و لذت دوچرخه‌سواری با دامن خنک را چشیدم. فقط امان از وقتی که باد می‌زند زیر دامن و هی باید صاف و صوفش کرد. رسیدم محل کار، گرم بود. پنجره اتاقم چون چند ماهی باز نشده، سفت شده و زورم نمی‌رسد بازش کنم. مدتی گذشت و از پنجره باز راهرو سر و کله حشرات پیدا شد: مگس و زنبور. سر و صدا می کردند و خودشان را به این ور و آن ور می زدند. پنجره را که نمی توانستم باز کنم. خودشان هم عقلشان نمی‌رسید از در بروند بیرون. تا آخر وقت تحملشان کردم.

امروز که آمدم هر دو هنوز بودند. زنبور به وضوح خسته شده بود. یک سر آمد روی میزم نشست. نگاهش کردم. دلم نسوخت. دوباره مشغول کار شدم. برگشت سمت پنجره. چند باری خودش را کوبید به پنجره. بعد انگار تسلیم شد. آرام لبه پنجره نشست، بی حرکت. رفتم بالای سرش. تکان نمی‌خورد. تقریبا مطمئن بودم که هنوز نمرده، منتظر نشسته تا مرگ بیاید سراغش. تازه فهمیدم چقدر مستاصل بوده در این دو روز. کاغذی برداشتم و جلویش گرفتم. بی رمق پاهایش را تکان داد: فقط در حد  قدمهایی کوتاه برداشت که بتواند روی کاغذ بیاید. معلوم بود دیگر نای تکان خوردن ندارد. در دستم یک نارنگی بود که داشتم می خوردم. خواستم نارنگی را جایی بگذارم، دیدم نباید وقت را هدر داد. همانطور یک دست نارنگی و یک دست کاغذ حامل زنبور به سمت راهرو رفتم. پنجره راهرو بسته بود. با بدبختی بازش کردم و کاغذ را گرفتم بیرون. زنبور اول بی حرکت بود. باد آمد، پرتش کرد پایین. مثل یک جنازه افتاد پایین. یکهو انگار یادش آمد که نباید تسلیم مرگ شود. در حین سقوط پر زد. دیگر ندیدمش.

  • ۹۵/۰۲/۲۱
  • دخترچه

نظرات (۴)

سلام
دعات کرده :)
پاسخ:
سلام
ان شاالله
من هم از این مهمونها زیاد دارم توی اتاقم. زنبورهای گنده گنده! بعدش چون بابام حساسیت بسیار شدید به نیش زنبور داره و سه چهار دقیقه بعد از گزش زنبور دچار شوک آنافیلاکسی می‌شه، من هم از زنبور خیلی می‌ترسم. واسه همین دائم دارم باهاشون سر و کله می‌زنم که به بیرون هدایتشون کنم!
پاسخ:
:)))
عزیزم 
حتم دارم به ازای این مهربیونیت  با زنبور خدا پاداش بزرگی بهت می ده.

پاسخ:
کاش خدا هیچ وقت به حال خودمون رهامون نکنه...
سلام دخترچه خوبی ؟ دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کردم . من هر وقت خیلی تنها می شوم دوباره نوشتنم می آید. و حالا باز می نویسم .
 داستان زنبور رو خیلی زیبا نوشته بودی تصورش کردم . و تو یک پیامبری برای زنبور بی رمق معجزه کردی
پاسخ:
سلام عزیزم چه خوب که باز می نویسی.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی