Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

"از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور / تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد"

Mon coin de solitude

اینجا کنج تنهایی من است. از بچگی عادت داشتم، جایی از اتاقم را کنج تنهایی بدانم. پشت دری، کنج دیواری و یا کنار شوفاژی. عموما برای هموار کردن لحظات سختم به آن کنج پناه می بردم. این وبلاگ، برای من حکایت همان کنج آشنا را دارد. کنجی که مجال خلوت با خود را برایم فراهم می کند.

بعد از اسباب کشی به اینجاُ متاسفانه هنوز کل آرشیو را نتوانستم منتقل کنم و برخی از پستها هنوز سرجایشان قرار نگرفته اند. نظرات وبلاگ قبلی هم که متاسفانه همه از بین رفتند...

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

رهایی در خماری

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

بیش از ده سال گذشته و من امروز با دیدن عبارت "حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان "، ناگهان دچار همان حسی می شوم که سر کلاس حقوق بین الملل ، وقتی او سوال پرسید، داشتم. حسی که ملغمه ای بود از میل به فتح ناشناخته ها و گرایش به صعب الوصول ها و شک... شک به دوست داشته شدن یا مورد انزجار واقع شدن از سمت او. 

شخص "ج.ی.م.ز پاتر" ، هنوز هم برای من همانقدر گنگ است و نامعلوم و البته بسیار کمرنگ. دیگر سوالهای بی جواب آزارم نمی دهد و در پی رمزگشایی هفت ترم هم کلاسی بودن و حرف نزدن با هم نیستم. حتی نمی خواهم بدانم معنای آن لبخندها و نگاههای مرموز و بعدها روبرگرداندن هایش چه بود. اینکه اصلا چطور می شود که دو آدم بی آنکه با هم کلمه ای حرف زده باشند، رابطه ای بین شان شکل بگیرد که آخرش هم معلوم نشود از جنس اشتیاق است یا کراهت را مدتهاست که رها کرده ام. حتی اولین و آخرین کلامم که یک "بفرمائید" با تن صدای غیر طبیعی بود که پوزخند پاسخش شد هم دیگر خاطره تحقیرکننده ای محسوب نمی شود.

اما خدا نکند که ردپایی مرا ببرد به ده سال پیش. نه به خود ده سال پیش، بلکه به حس و حال دانشجوی سال دوم بودن و ساختمان صورتی- خاکستری و سربالایی دانشکده. به آن حس تعلیق بین اشتیاق و انزجار. به آن حسی که حول خاص بودن او می چرخید.

نه! پاتر... اشتباه نکن! تو همان وقت که من از پنجره دیدم آب دهانت را بر زمین انداختی، برای من تمام شدی! دیگر از هیبت آن موجود ناشناخته جذاب تبدیل شدی به یکی مثل سایر سیاهی لشکر آن دانشکده. یعنی حتی اگر آن بچه بازی های بهار هشتاد و چهارت که تا من را میدیدی راهت را کج می کردی به سمت دیگر یا اینکه در کلاس در دورترین نقطه از من می نشستی هم کافی نبود برای اینکه دیگر خاص نبینمت، یک تکه آب دهان ناقابل تا حد خوبی این کار را انجام داد! 

داشتم می گفتم آقای پاتر... اشتباه نکن. من حتی اگر الان در خیابان ببینمت، به سختی می شناسمت. اما می دانی؟ امان از سال هشتاد و سه و حس هایش. دخترچه هشتاد و سه که امروز شاید چیز زیادی ازش باقی نمانده باشد، من را منقلب می کند. نمی توانم بگویم که جنس حسم، حسرت و دل تنگی است یا سرزنش و افسوس به خاطر دیدنِ بیش از حد یکی که بی جهت از سیاهی لشکر متمایزش کرده بودم... نه، اصلا هیچ کدام از اینها نیست. دخترچه هشتاد و سه، در آن همه سردرگمی، پناه امنی می خواست که پیدایش نمی کرد و منِ این روزها، هر بار به بهانه ای- حالا می خواهد فرقه دموکرات آذربایجان باشد یادیدن عکس یادداشت نویس محبوب آن سالهایم در همشهری جوان و یا هر ردپایی از آن روزها- دخترچه هشتاد و سه را می بینم، دلم می خواهد دستم را ببرم لاى موهایش و نازش کنم. بعد در گوشش بگویم که دنیا خیلی بی ثبات تر از این حرفهاست. بگویم که صمیمی ترین دوست دانشگاهش در عرض چند ماه می شود یک غریبه. بعد  با یکی که آن موقع غریبه بود، دوست می شود و خوشحال می شود از این دوستی جدید. کمتر از دو سال دیگر، آن رفیق هم میشود  نا رفیق.  دوست دارم بهش بگویم که پاتر از دانشکده می رود و او دیگر نمیبیندش. حتی برایش فاش کنم که بعدتر، با یکی از دوستان نزدیک پاتر، رابطه دوستانه خوبی پیدا میکند. آن دوست، در بین حرفها از خوبی ها و خاص بودن های پاتر می گوید و او... او خویشتن دارانه سکوت می کند و سوالهایش را نمی پرسد. هوس می کنم به دخترچه ده سال پیش بگویم که او دل می بندد به تازه وارد دانشکده. تازه واردی که فرقش با پاتر این است که حرف می زند. بحث می کند، گله می کند، و نهایتا می گوید که دل در گرو او دارد. اما...باید آخرش اضافه کنم:"عجله نکن دخترچه ! این پایان خوش ماجرا نیست. تازه وارد هم فرد اشتباهیِ زندگی توست..."

بعد که همه اینها را گفتم و دخترچه با ناباوری نگاهم کرد، یواشکی یک لیوان معجون فراموشی آماده می کنم که بنوشد و حرفهایم یادش برود و زندگی خودش را بکند. دخترچه که صدایش کمی می لرزد می گوید: چقدر همه چیز با آنچه من میبینم فرق دارد... من لبخندی حکیمانه می زنم و لیوان را به دستش می دهم و می گویم: این را بخور آرامت می کند. 

  • ۹۴/۰۴/۰۴
  • دخترچه

نظرات (۳)

  • سارای قصه
  • دخترچه جانم سلام..
    امشب از کامنتت توی خونه ی گولو اینجا رو کشف کردم  ..کلی هم خوشحال شدم..نمیدونم قبلا گفتم بهت یا نه..من مدتهاست..حدود دو سال ..که میخونمت..همینطور که گولو رو ..اما ساکت و خاموش میومدم و میرفتم.. خب خلاصه ش اینکه دیگه دلم نمیخواد یه سایه ی ساکت باشم..
    به زودی به این خونه خو میگیری و دل میبندی..
    خوبه که هستی..
    پاسخ:
    سلام سارای قصه. چه خوب که اومدی. چه خوب که نوشتی.
    این خونه رو خیلی بیشتر دوست دارم٬ فقط دلم پیش نوشته های جا مونده ام بود که نزدیک به یک سالشون از بین رفته بود. آخر سر به کمک google cache تا حد خوبیش رو برگردوندم که به مرور میارم اینجا. 
  • سارای قصه
  • سلام دوباره..
    چه خوب که نوشته های قبلیم دارن برمیگردن خونه..
    به بلاگرایی فکر میکنم که سالهاست مینویسن...خصوصا اونایی که نوشته هاشون مثلا برمیگردن به خاطرات یه مقطع مهم و بی تکرار زندگیشون..یا یه آدم عزیز..حتما براشون دردناکه از دست رفتن اون نوشته ها..من که تعداد کل پست هام توی آدرس اول و دومم به 50 تام نمیرسیدن و از اونجایی که ناخوداگاهِ به شدت درون گرام مقاومت میکرد در برابر نوشتن, خیلی هم سر وتهی نداشتن بازم ناراحتم از این ماجرا..وبلاگ من که کلا نیست و نابود شده بود..یعنی آدرسشو دوباره ثبت کردم و فعلا هم سراغش نرفتم..
    امروز دوازدهم رمضان بود و من 6 روزه که روزه نیستم..توی روز که چیزی میخورم یا دم افطار که روزه نیستم یه بغض سنگینی میشینه تو گلوم..خدایا یعنی من اینقدر بد بودم که وسط مهمونی از خونه ت انداختیم بیرون؟ 
    یاد روزه های اون سارای کوچولوی نحیف دبستانی...که با شکلات بابانوئلی که از سر کوچه ی مدرسه برای افطارش خریده بود از ضعف کنار بخاری خوابش میبرد تا اذون..یا با رنگ پریده جلوی تلویزیون دراز میکشید و "زهره و زهرا" تماشا میکرد و از همذات پنداری باهاشون لذت میبرد..این داستان چادر گل گلی... 
    غم دنیا به دلمه دخترچه ..دعا میکنی سر همون افطار و سحرای تنهاییت؟ که خدا باز دستمو بگیره و بنشونه سر سفره ش ..؟

    پاسخ:
    سلام سارا
    منم تا قبل از اینکه نوشته هام رو پیدا کنم و وقتی که فهمیدم ادرس جدیدم حذف شده خیلی داغون بودم. اما یه إیمیل به مدیر بلاگفا زدم و یه راهنمایی نصفه نیمه کرد و خودمم بیشتر خوندم راجع به بازیابی پست ها تا تونستم بخش زیادی از پست هامو برگردوندم. اگه یه زمان خواستی بگو تا بهت بگم چه کار کنی.
    وای سارا من خشکم زد پیامت رو خوندم. از کجا میدونستی که منم این درگیری رو دارم؟
    از سال ٨٨ به دلیل شرایط جسمی ام از نعمت روزه معافم. در روزهای بیست و یکی، دو ساعته اینجا معمولا بیش از یک روز در کل ماه رمضون نمی تونستم روزه بگیرم و عمیقا حس بدی داشتم از این وضع. دقیقا مثل تو به روزه های بچگی ام فکر میکردم...
    امسال عزمم رو جزم کردم و دکترم هم گفت مانع جدی برای روزه گرفتنم وجود نداره ( البته اگه مثل بعضی ایرانی ها بود شاید میگفت نگیر و بی خیال و اینا!!) و روز اول رو روزه گرفتم. اینجا ساعت ده و سی و خرده ای افطار میشه. فکر کن تا نزدیک ساعت شش روزه بودم و بعد فهمیدم که نمی تونم روزه بگیرم. خیلی حال گیری بود... اما روز نهم و دهم تونستم روزه بگیرم و بعد از سالها حلاوتش رو چشیدم. امروزم که دیگه دیدم واقعا دارم کم میارم بر أساس فتوایی که میگه مناطق معتدله رو ملاک قرار بدید عمل کردم و ٨:٣٠ افطار کردم. اینا رو گفتم که بگم تا همین دو هفته پیش به نظرم غیر ممکن بود روزه گرفتن تو این شرایط و چون سالها بود ازش محروم بودم یه جورایی ترسناک شده بود. اما حالا انگار واقعا خود خدا توانش رو داده. حتی اعضای خانواده ام تعجب می کنند که این چند روز رو موفق شدم بگیرم. با این حال خود همون خدا هم معافیت از روزه رو به رسمیت شناخته برا بنده هاش. عزیزم همین که دلت هوای روزه رو میکنه خیلی خیلی مهمه. ان شاالله توفیق روزه هم نصیبت بشه و اگه هم نشد بهنرین بهره های معنوی رو به اشکال دیگه از این ماه ببری. سارا منم این روزها خیلی غم به دلم میاد. خیلی فهمیدم این کامنتت رو...
  • سارای قصه
  • سلام دخترچه ..
    مرسی بابت راهنماییت..بعدا سوالامو میپرسم ازت عزیزم ..مهربونی میکنی..
    22 ساعتو نمیتونم تصور کنم..چه خوب که همچین راهکاری هست برای روزه گرفتنت..چه خوب که داری میگیری روزه هاتو..طعم بکرش نوش جان و دلت ..
    حال گیریه رو میدونم ..برا من یه ربع به اذانم سابقه داشته ;/ ..پیش خدا که محفوظه البته ;)
    منم دیروزو گرفتم ..مامان هر یه ربع میپرسید خوبی الان؟ و عجیب بود که از روز قبلش که روزه نبودمم به مراتب بهتر بودم..حتما که از دعای مهربون تو هم بوده..
    دلم که کلا هواییه این روزا ..مجیر میخوندم امروز..امنم میکنه و سبک..خدای مجیر میدونه که توام اومدی و نشستی میون بندای مجیر..سبحانک یا مونس..تعالیت یا انیس..الهی غمی نباشه به دلت..غمای خوب و روشن و از هر چه شادی دلگشا تر باشه ..چه خوب که هستی دخترچه..خوب باشی الهی..


    پاسخ:
    سلام عزیزم. قبول باشه. خیلی دلم آروم شد وقتی فهمیدم یادم رو کردی موقع دعاهات...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی