رهایی در خماری
بیش از ده سال گذشته و من امروز با دیدن عبارت "حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان "، ناگهان دچار همان حسی می شوم که سر کلاس حقوق بین الملل ، وقتی او سوال پرسید، داشتم. حسی که ملغمه ای بود از میل به فتح ناشناخته ها و گرایش به صعب الوصول ها و شک... شک به دوست داشته شدن یا مورد انزجار واقع شدن از سمت او.
شخص "ج.ی.م.ز پاتر" ، هنوز هم برای من همانقدر گنگ است و نامعلوم و البته بسیار کمرنگ. دیگر سوالهای بی جواب آزارم نمی دهد و در پی رمزگشایی هفت ترم هم کلاسی بودن و حرف نزدن با هم نیستم. حتی نمی خواهم بدانم معنای آن لبخندها و نگاههای مرموز و بعدها روبرگرداندن هایش چه بود. اینکه اصلا چطور می شود که دو آدم بی آنکه با هم کلمه ای حرف زده باشند، رابطه ای بین شان شکل بگیرد که آخرش هم معلوم نشود از جنس اشتیاق است یا کراهت را مدتهاست که رها کرده ام. حتی اولین و آخرین کلامم که یک "بفرمائید" با تن صدای غیر طبیعی بود که پوزخند پاسخش شد هم دیگر خاطره تحقیرکننده ای محسوب نمی شود.
اما خدا نکند که ردپایی مرا ببرد به ده سال پیش. نه به خود ده سال پیش، بلکه به حس و حال دانشجوی سال دوم بودن و ساختمان صورتی- خاکستری و سربالایی دانشکده. به آن حس تعلیق بین اشتیاق و انزجار. به آن حسی که حول خاص بودن او می چرخید.
نه! پاتر... اشتباه نکن! تو همان وقت که من از پنجره دیدم آب دهانت را بر زمین انداختی، برای من تمام شدی! دیگر از هیبت آن موجود ناشناخته جذاب تبدیل شدی به یکی مثل سایر سیاهی لشکر آن دانشکده. یعنی حتی اگر آن بچه بازی های بهار هشتاد و چهارت که تا من را میدیدی راهت را کج می کردی به سمت دیگر یا اینکه در کلاس در دورترین نقطه از من می نشستی هم کافی نبود برای اینکه دیگر خاص نبینمت، یک تکه آب دهان ناقابل تا حد خوبی این کار را انجام داد!
داشتم می گفتم آقای پاتر... اشتباه نکن. من حتی اگر الان در خیابان ببینمت، به سختی می شناسمت. اما می دانی؟ امان از سال هشتاد و سه و حس هایش. دخترچه هشتاد و سه که امروز شاید چیز زیادی ازش باقی نمانده باشد، من را منقلب می کند. نمی توانم بگویم که جنس حسم، حسرت و دل تنگی است یا سرزنش و افسوس به خاطر دیدنِ بیش از حد یکی که بی جهت از سیاهی لشکر متمایزش کرده بودم... نه، اصلا هیچ کدام از اینها نیست. دخترچه هشتاد و سه، در آن همه سردرگمی، پناه امنی می خواست که پیدایش نمی کرد و منِ این روزها، هر بار به بهانه ای- حالا می خواهد فرقه دموکرات آذربایجان باشد یادیدن عکس یادداشت نویس محبوب آن سالهایم در همشهری جوان و یا هر ردپایی از آن روزها- دخترچه هشتاد و سه را می بینم، دلم می خواهد دستم را ببرم لاى موهایش و نازش کنم. بعد در گوشش بگویم که دنیا خیلی بی ثبات تر از این حرفهاست. بگویم که صمیمی ترین دوست دانشگاهش در عرض چند ماه می شود یک غریبه. بعد با یکی که آن موقع غریبه بود، دوست می شود و خوشحال می شود از این دوستی جدید. کمتر از دو سال دیگر، آن رفیق هم میشود نا رفیق. دوست دارم بهش بگویم که پاتر از دانشکده می رود و او دیگر نمیبیندش. حتی برایش فاش کنم که بعدتر، با یکی از دوستان نزدیک پاتر، رابطه دوستانه خوبی پیدا میکند. آن دوست، در بین حرفها از خوبی ها و خاص بودن های پاتر می گوید و او... او خویشتن دارانه سکوت می کند و سوالهایش را نمی پرسد. هوس می کنم به دخترچه ده سال پیش بگویم که او دل می بندد به تازه وارد دانشکده. تازه واردی که فرقش با پاتر این است که حرف می زند. بحث می کند، گله می کند، و نهایتا می گوید که دل در گرو او دارد. اما...باید آخرش اضافه کنم:"عجله نکن دخترچه ! این پایان خوش ماجرا نیست. تازه وارد هم فرد اشتباهیِ زندگی توست..."
بعد که همه اینها را گفتم و دخترچه با ناباوری نگاهم کرد، یواشکی یک لیوان معجون فراموشی آماده می کنم که بنوشد و حرفهایم یادش برود و زندگی خودش را بکند. دخترچه که صدایش کمی می لرزد می گوید: چقدر همه چیز با آنچه من میبینم فرق دارد... من لبخندی حکیمانه می زنم و لیوان را به دستش می دهم و می گویم: این را بخور آرامت می کند.
- ۹۴/۰۴/۰۴